آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ساحل دل و آدرس 3oo3oo.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 30
بازدید دیروز : 30
بازدید هفته : 30
بازدید ماه : 116
بازدید کل : 412266
تعداد مطالب : 84
تعداد نظرات : 6
تعداد آنلاین : 2


ساحل دل
برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

حرف ها دارم
با تو ای مرغی که می خوانی نهان از چشم
و زمان را با صدایت می گشایی 
چه ترا دردی است
کز نهان خلوت خود می زنی آوا
و نشاط زندگی را از کف من می ربایی ؟
در کجا هستی نهان ای مرغ 
زیر تور سبزه های تر
یا درون شاخه های شوق ؟
می پری از روی چشم سبز یک مرداب
یا که می شویی کنار چشمه ادارک بال و پر ؟
هر کجا هستی ، بگو با من 
روی جاده نقش پایی نیست از دشمن
آفتابی شو
رعد دیگر پا نمی کوبد به بام ابر
مار برق از لانه اش بیرون نمی آید
و نمی غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا
روز خاموش است ، آرام است
از چه دیگر می کنی پروا ؟ 



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

در شبی تاریک
که صدایی با صدایی در نمی آمیخت
و کسی کس را نمی دید از ره نزدیک
یک نفر از صخره های کوه بالا رفت
 و به ناخنهای خون آلود

روی سنگی کند نقشی را و از
آن پس ندیدش هیچ کس دیگر
شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و روی صخره ها خشکید
 از میان برده است طوفان نقشهایی را

 که به جا ماند از کف پایش

گر نشان از هر که پرسی باز
بر نخواهد آمد آوایش
آن شب
هیچ کس از ره نمی آمد
 تا خبر آرد از آن رنگی که در

کار شکفتن بود
کوه : سنگین ‚ سرگران ‚ خونسرد
 باد می آمد ولی خاموش

 ابر پر میزد ولی آرام

لیک آن لحظه که ناخنهای دست آشنای راز
رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند آغاز
رعد غرید
کوه را لرزاند
برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن در لحظه ای کوتاه
پیکر نقشی که باید جاودان می ماند
امشب
باد وباران هر دو می کوبند
 باد خواهد بر کند از جای سنگی را

 و باران هم

خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید
هر دو می کوشند
می خروشند
لیک سنگ بی محابا در ستیغ کوه
مانده بر جا استوار انگار با زنجیر پولادین
سالها آن را نفرسوده است
کوشش هر چیز بیهوده است
 کوه اگر بر خویشتن پیچد

سنگ بر جا همچنان خونسرد می ماند
 و نمی فرساید آن نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک

 یک نفر کز صخره های کوه بالا رفت

 در شبی تاریک



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده

می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غمها

فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی

نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است

خنده ای کو که به دل انگیزم
قطره ای کو که به دریا ریزم
صخره ای کو که بدان آویزم

مثل اینست که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

دود می خیزد ز خلوتگاه من

کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟

با درون سوخته دارم سخن

کی به پایان می رسد افسانه ام ؟

دست از دامان شب برداشتم

تا بیاویزم به گیسوی سحر

خویش را از ساحل افکندم در آب

لیک از ژرفای دریا بی خبر

بر تن دیوارها طرح شکست

کس دگر رنگی در این سامان ندید

چشم می دوزد خیال روز و شب

از درون دل به تصویر امید

تا بدین منزل نهادم پای را

از درای کاروان بگسسته ام

گر چه می سوزم از این آتش به جان

لیک بر این سوختن دل بسته ام

تیرگی پا می کشد از بام ها

صبح می خندد به راه شهرمن

دود می خیزد هنوز از خلوتم

با درون سوخته دارم سخن



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

روزی تو را و یاس و سحر را

کنار هم

هر روز دیده ام.

با این سه تابناک، دل و جان خویش را

سوی بهشت نور و طراوت، کشیده ام

ای خوش تر از سپیده دم،

                                       ای خوب تر ز یاس

تا با منی، چه کار به یاس و سپیده ام!



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

با قلم می گویم:

         - ای همزاد، ای همراه،

                                    ای هم سرنوشت

هر دومان حیران بازی های دوران های زشت.

شعرهایم را نوشتی

                  دست خوش؛

اشک هایم را کجا خواهی نوشت؟



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

تخته پاره های کشتی شکسته ای،
در میان لای و گل نشسته بود.
شعله های بی امان آفتاب،
راه هر نگاه را،
تا کرانه بسته بود.
ما میان زورقی به روی آب.

 

ناگهان پرنده ای،
از میان تخته پاره ها، به آسمان پرید
خط جیغ جانخراش خویش را
در فضا کشید:
- "ناخدا کجاست؟"

شاید این پرنده،
روح ناامید یک غریق بود،
در کشاکشی میان مرگ و زندگی،
در کمند پیچ و تاب ها؟

شاید این صدا همیشه جاری است
در تلاطم عظیم آب ها؟

 

 

سال ها و سال هاست،
بازتاب "ناخدا کجاست؟"
در میان تخته پاره های هستی من است.

مثل این که روح من،
با همان پرنده همنواست!

زان که این غریق نیز
همچنان به جستجوی ناخداست!



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

ای عشق توام پرتوی از مهر خدایی

دنیای من از پرتو عشق تو طلایی

 

من از همه سو بهر تو بازو بگشایم

باشد که تو بازآیی و بازو بگشایی

 

با یاد رخت، حال وهوای دگرم هست

تا مرغ دلم شد به هوای تو هوایی!

 

هر گوشه ای از دل، زنگاه تو، نگارین

هر پرده ای از جان،  ز نوای تو نوایی!

 

ای خنده شیرین تو جان مایه هستی

با گریه تلخم چه کنی وقت جدائی؟

 

دریاب گرفتار قفس را نفسی چند

ای نغمه چشمان تو، گلبانگ رهایی.



وقتي همه گل ها

ريزند به خاك از اثر حمله دشمن

سرماي سیاه دي و بهمن

تنها گل يخ هست

سرباز وفادار

كه در سنگر گلشن

با باد ستيزد

بر خاك نريزد!

 

روزي گرش از شاخه بچينند،

تنها گل يخ هست، ميان همه گلها،

كزچهره او رنگ و طراوت نگريزد.

 

تنها گل يخ،

نيك ببویيد، بچينيد، ببينيد

بر شاخه، نه پژمرده، نه پرپر

چون روزشكوفائي شاداب بماند

وان گونه كه در باغ بود عطر فشاند.

 

بوي گل يخ بود كه باز اين دل شيدا

بيگانه شد از خوبش

بوي گل يخ بود كه مي برد مرا مست

سرشار، سبكبار

سرمست تر از پيش.

 

مي رفتم و خوش بود سراپاي وجودم

درگرمي يك آتش دلخواه

يك شاخه گل يخ

با من همه جا همدم و همراه

نامش گل يخ بود، ولي گرم تر از عشق

مي سوخت مرا، آه!

 

بوي گل يخ بود كه مي برد زهوشم

مي خواند سخن هاي دلاويز به گوشم.

 

بوي گل يخ ،رازگشاي غم من بود.

مي خواند سخن هاي دلاويز به گوشم.

بوي گل يخ، رازگشاي غم من بود.

افسونگر و جان پرور،

با من به سخن بود.

 

گفتم:

عطش، از آتش اگر نيست، چگونه ست

كاين آتشم، اين گونه عطشناك به جان است؟

گفت: اين همه از گرمي آن عشق نهان است!

اين گرمي جان بخش، تو را در همه احوال

نيروي تكاپوي دل و دست و زبان است.

جان مايه شعر تو همين گرمي عشق است،

زنهار،

آنرا به همه حال فزاينده نگهدار!

تا چون منت آن روز كه از شاخه بچينند

صد سال دگر باز

در شعر تو، اين بوي خوش عشق ببينند!



 بر ماسه ها نوشتم:

 - دریای هستی من

از عشق توست سرشار

این را به یاد بسپار!

 

بر ماسه ها نوشتی:

- ای همزبان دیرین،     

این آرزوی پاکی ست،     

اما به باد بسپار!

 

خیزاب تیزبالی                        

ناز و نیاز مارا

می شست و پاک می کرد

بر باد رفتنی را 

می برد ،خاک می کرد!

 

دریا، ترانه خوان، مست

سر بر کرانه میزد.

و آن آتش نهفته،

در ما زبانه می زد!



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد