آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل لینک
هوشمند نويسندگان
|
ساحل دل
برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
حرف ها دارم برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
در شبی تاریک برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
شب سردی است و من افسرده می کنم تنها از جاده عبور فکر تاریکی و این ویرانی نیست رنگی که بگوید با من خنده ای کو که به دل انگیزم مثل اینست که شب نمناک است برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
دود می خیزد ز خلوتگاه من کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟ با درون سوخته دارم سخن کی به پایان می رسد افسانه ام ؟ دست از دامان شب برداشتم تا بیاویزم به گیسوی سحر خویش را از ساحل افکندم در آب لیک از ژرفای دریا بی خبر بر تن دیوارها طرح شکست کس دگر رنگی در این سامان ندید چشم می دوزد خیال روز و شب از درون دل به تصویر امید تا بدین منزل نهادم پای را از درای کاروان بگسسته ام گر چه می سوزم از این آتش به جان لیک بر این سوختن دل بسته ام تیرگی پا می کشد از بام ها صبح می خندد به راه شهرمن دود می خیزد هنوز از خلوتم با درون سوخته دارم سخن برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
روزی تو را و یاس و سحر را کنار هم هر روز دیده ام. با این سه تابناک، دل و جان خویش را سوی بهشت نور و طراوت، کشیده ام ای خوش تر از سپیده دم، ای خوب تر ز یاس تا با منی، چه کار به یاس و سپیده ام! برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
با قلم می گویم: - ای همزاد، ای همراه، ای هم سرنوشت هر دومان حیران بازی های دوران های زشت. شعرهایم را نوشتی دست خوش؛ اشک هایم را کجا خواهی نوشت؟ برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
تخته پاره های کشتی شکسته ای،
ناگهان پرنده ای، شاید این پرنده، شاید این صدا همیشه جاری است
سال ها و سال هاست، مثل این که روح من، زان که این غریق نیز برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
ای عشق توام پرتوی از مهر خدایی دنیای من از پرتو عشق تو طلایی
من از همه سو بهر تو بازو بگشایم باشد که تو بازآیی و بازو بگشایی
با یاد رخت، حال وهوای دگرم هست تا مرغ دلم شد به هوای تو هوایی!
هر گوشه ای از دل، زنگاه تو، نگارین هر پرده ای از جان، ز نوای تو نوایی!
ای خنده شیرین تو جان مایه هستی با گریه تلخم چه کنی وقت جدائی؟
دریاب گرفتار قفس را نفسی چند ای نغمه چشمان تو، گلبانگ رهایی. برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
وقتي همه گل ها ريزند به خاك از اثر حمله دشمن سرماي سیاه دي و بهمن تنها گل يخ هست سرباز وفادار كه در سنگر گلشن با باد ستيزد بر خاك نريزد! روزي گرش از شاخه بچينند، تنها گل يخ هست، ميان همه گلها، كزچهره او رنگ و طراوت نگريزد. تنها گل يخ، نيك ببویيد، بچينيد، ببينيد بر شاخه، نه پژمرده، نه پرپر چون روزشكوفائي شاداب بماند وان گونه كه در باغ بود عطر فشاند. بوي گل يخ بود كه باز اين دل شيدا بيگانه شد از خوبش بوي گل يخ بود كه مي برد مرا مست سرشار، سبكبار سرمست تر از پيش. مي رفتم و خوش بود سراپاي وجودم درگرمي يك آتش دلخواه يك شاخه گل يخ با من همه جا همدم و همراه نامش گل يخ بود، ولي گرم تر از عشق مي سوخت مرا، آه! بوي گل يخ بود كه مي برد زهوشم مي خواند سخن هاي دلاويز به گوشم. بوي گل يخ ،رازگشاي غم من بود. مي خواند سخن هاي دلاويز به گوشم. بوي گل يخ، رازگشاي غم من بود. افسونگر و جان پرور، با من به سخن بود. گفتم: عطش، از آتش اگر نيست، چگونه ست كاين آتشم، اين گونه عطشناك به جان است؟ گفت: اين همه از گرمي آن عشق نهان است! اين گرمي جان بخش، تو را در همه احوال نيروي تكاپوي دل و دست و زبان است. جان مايه شعر تو همين گرمي عشق است، زنهار، آنرا به همه حال فزاينده نگهدار! تا چون منت آن روز كه از شاخه بچينند صد سال دگر باز در شعر تو، اين بوي خوش عشق ببينند! برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
بر ماسه ها نوشتم: - دریای هستی من از عشق توست سرشار این را به یاد بسپار! بر ماسه ها نوشتی: - ای همزبان دیرین، این آرزوی پاکی ست، اما به باد بسپار! خیزاب تیزبالی ناز و نیاز مارا می شست و پاک می کرد بر باد رفتنی را می برد ،خاک می کرد! دریا، ترانه خوان، مست سر بر کرانه میزد. و آن آتش نهفته، در ما زبانه می زد! |
|||||||||||||||||
|