آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ساحل دل و آدرس 3oo3oo.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 32
بازدید دیروز : 30
بازدید هفته : 32
بازدید ماه : 118
بازدید کل : 412268
تعداد مطالب : 84
تعداد نظرات : 6
تعداد آنلاین : 2


ساحل دل
برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

به پیش روی من، تا چشم یاری می كند، دریاست !
چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست !
درین ساحل كه من افتاده ام خاموش،
غمم دریا، دلم تنهاست .
وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق ها ست !

خروش موج، با من می كند نجوا،
كه : - « هرل كس دل به دریا زد رهائی یافت !
كه هر كس دل به دریا زد رهائی یافت ... »

مرا آن دل كه بر دریا زنم، نیست !
ز پا این بند خونین بر كنم نیست ،
امید آنكه جان خسته ام را ، 
به آن نادیده ساحل افكنم نیست ! 



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

از دل افروز ترین روز جهان،

خاطره ای با من هست،

به شما ارزانی:



سحری بود و هنوز،

گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود .

گل یاس،

عشق در جان هوا ریخته بود .

من به دیدار سحر می رفتم

نفسم با نفس یاس درآمیخته بود .

***

می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : (( های !

بسرای ای دل شیدا، بسرای .

این دل افروزترین روز جهان را بنگر !

تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای !



آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،

روح درجسم جهان ریخته اند،

شور و شوق تو برانگیخته اند،

تو هم ای مرغك تنها، بسرای !



همه درهای رهائی بسته ست،

تا گشائی به نسیم سخنی، پنجرها را، بسرای !

بسرای ... ))



من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم !

***

در افق، پشت سرا پرده نور

باغ های گل سرخ،

شاخه گسترده به مهر،

غنچه آورده به ناز،

دم به دم از نفس باد سحر؛

غنچه ها می شد باز .



غنچه ها می رسد باز،

باغ های گل سرخ،

باغ های گل سرخ،

یك گل سرخ درشت از دل دریا برخاست !

 


چون گل افشانی لبخند تو،

در لحظه شیرین شكفتن !

خورشید !

چه فروغی به جهان می بخشید !

چه شكوهی ... !

همه عالم به تماشا برخاست !



من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !

***

دو كبوتر در اوج،

بال در بال گذر می كردند .



دو صنوبر در باغ،

سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند .

مرغ دریائی، با جفت خود، از ساحل دور

رو نهادند به دروازه نور ...



چمن خاطر من نیز ز جان مایه عشق،

در سرا پرده دل

غنچه ای می پرورد،

- هدیه ای می آورد -

برگ هایش كم كم باز شدند !

برگ ها باز شدند :

ـ « ... یافتم ! یافتم ! آن نكته كه می خواستمش !

با شكوفائی خورشید و ،

گل افشانی لبخند تو،

آراستمش !

تار و پودش را از خوبی و مهر،

خوشتر از تافته یاس و سحربافته ام :

(( دوستت دارم )) را

من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام !

***

این گل سرخ من است !

دامنی پر كن ازین گل كه دهی هدیه به خلق،

كه بری خانه دشمن !

كه فشانی بر دوست !

راز خوشبختی هر كس به پراكندن اوست !



در دل مردم عالم، به خدا،

نور خواهد پاشید،

روح خواهد بخشید . »



تو هم، ای خوب من ! این نكته به تكرار بگو !

این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،

نه به یك بار و به ده بار، كه صد بار بگو !

« دوستم داری » ؟ را از من بسیار بپرس !

« دوستت دارم » را با من بسیار بگو !



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

لب دریا رسیدم تشنه، بی تاب

ز من بی تاب تر، جان و دل آب

مرا گفت: از تلاطم ها میاسای!

که بد دردی است جان دادن به مرداب



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

سرگشتهای به ساحل دریا، نزدیک یک صدف،

سنگی فتاده دید و گمان برد گوهر است

 گوهر نبود -اگر چه- ولی در نهاد او، 

چیزی نهفته بود، که می‌گفت، 
از سنگ بهتر است!

جان‌مایه ای به روشنی نور، عشق، شعر،
از سنگ می‌دمید!
انگار
دل بود! می‌تپید!
اما چراغ آینه‌اش در غبار بود!
دستی بر او گشود و غبار از رخش زدود،
خود را به او نمود.

آیینه نیز روی خوش آشنا بدید
با صد امید، دیده در او بست 
صد گونه نقش تازه از آن چهره آفرید،
در سینه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد

سنگین دل، از صداقت آیینه یکه خورد!
آیینه را شکست!



ازدرخت شاخه در آفاق ابر

برگ هاي ترد باران ريخته !

بوي لطف بيشه زاران بهشت

با هواي صبحدم آميخته !


نرم و چابك، روح آب

مي كند پرواز همراه نسيم 

نغمه پردازان باران مي زنند

گرم و شيرين هر زمان چنگي به سيم !


سيم هر ساز از ثريا تا زمين 

خيزد از هر پرده آوازي حزين 

هر كه با آواز اين ساز آشنا

مي كند در جويبار جان شنا !

دلرباي آب، شاد و شرمناك

عشقبازي مي كند با جان خاك !

خاك خشك تشنه دريا پرست

زير بازي هاي باران مست مست !

اين رود از هوش و آن آيد به هوش

شاخه دست افشان و ريشه باده نوش !


مي شكافد دانه، مي بالد درخت

مي درخشد غنچه همچون روي بخت!

باغ ها سرشار از لبخند شان

دشت ها سرسبز از پيوندشان 

چشمه و باغ و چمن فرزندشان !


با تب تنهائي جانكاه خويش

زير باران مي سپارم راه خويش 

شرمسار ازمهرباني هاي او

مي روم همراه باران كو به كو 

چيست اين باران كه دلخواه من است ؟

زير چتر او روانم روشن است 

چشم دل وا مي كنم

قصه يك قطره باران را تماشا مي كنم :


در فضا

همچو من در چاه تنهائي رها

مي زند در موج حيرت دست و پا

خود نمي داند كه مي افتد كجا !


در زمين

همزباناني ظريف و نازنين

مي دهند از مهرباني جا به هم

تا بپيوندند چون دريا به هم !


قطره ها چشم انتظاران هم اند

چون به هم پيوست جان ها، بي غم اند 

هر حبابي، ديدهاي در جستجوست

چون رسد هر قطره، گويد: - « دوست! دوست ... !»

مي كنند از عشق هم قالب تهي

اي خوشا با مهر ورزان همرهي !


با تب تنهائي جانكاه خويش

زير باران مي سپارم راه خويش

سيل غم در سينه غوغا مي كند

قطره دل ميل دريا مي كند

قطره تنها كجا، دريا كجا

دور ماندم از رفيقان تا كجا !


همدلي كو ؟ تا شوم همراه او

سر نهم هر جاكه خاطرخواه او !

شايد از اين تيرگي ها بگذريم 

ره به سوي روشنائي ها بريم 

مي روم، شايد كسي پيدا شود

بي تو، كي اين قطره دل، دريا شود؟



نمی خواهم بمیرم ، با که باید گفت ؟ 
کجا باید صدا سر داد ؟ 
                 در زیر کدامین آسمان ، 
                            روی کدامین کوه ؟ 
که در ذرات هستی رَه بَرَد توفان این اندوه 
که از افلاک عالم بگذرد  پژواک این فریاد ! 
کجا باید صدا سر داد ؟ 

فضا خاموش و درگاه قضا دور است 
زمین کر ، آسمان کور است 
نمی خواهم بمیرم ، با که باید گفت ؟ 

اگر زشت و اگر زیبا 
اگر دون و اگر والا 
من این دنیای فانی را 
هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم . 

به دوشم گرچه بار غم توانفرساست 
وجودم گرچه  گردآلود سختی هاست 

نمی خواهم از این جا دست بردارم  ! 
تنم در تار و پود عشق انسانهای خوب نازنین بسته است . 
دلم با صد هزاران رشته ، با این خلق 
                            با این مهر ، با این ماه 
                            با این خاک با این آب ... 
                                                     پیوسته است . 

مراد از زنده ماندن ، امتداد خورد و خوابم نیست 
توان دیدن دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست 
هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست . 

جهان بیمار و رنجور است . 
دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست 
اگر دردی ز جانش برندارم ناجوانمردی است . 

نمی خواهم بمیرم، تا محبت را به انسانها بیاموزم 
بمانم تا عدالت را برافرازم ، بیفروزم 

خرد را ، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم 
به پیش پای فرداهای بهتر گل برافشانم 
چه فردائی ، چه دنیائی ! 
              جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است ... 
   
نمی خواهم بمیرم ، ای خدا  ! 
                             ای آسمان  ! 
                                     ای شب  ! 
نمی خواهم 
             نمی خواهم 
                          نمی خواهم 
                                     مگر زور است ؟



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

گفته بودي كه چرا محو تماشاي مني؟

و آنچنان مات كه يكدم مژه بر هم نزنی

مژه بر هم نزنم تا كه ز دستم نرود

ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدني!!



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

جویبار نغمه می غلتید، گفتی بر حریر 
آبشار شعر، گل می ریخت، نغز و دلپذیر

مخمل مهتاب بود این یا طنین بال قو؟
پرنیان ناز، آواز سراپا حال او

نغمه را با سوز دل، این گونه سازش ها نبود 
در نوای هیچ مرغی «این نوازش ها نبود »

«بانگ نی» می گشت تا دمساز او
شورها می ریخت از شهناز او

در شب تاریک دوران، بی گمان 
چلچراغی بود هر آواز او

برگ گل بود آن چه می افشاند بر ما یا غزل
عاشق سرگشته در کویش «من، از روز ازل »

لطف را آموخته، چون دفتر گل از «صبا»
مرحبا ای آشنا ی حسن خوبان ، مرحبا

این نسیم از کوی جانان بوی جان آورده بود 
«بوی جوی مولیان» را ارمغان آورده بود

تا که می گرداند راه «کاروان» از «دیلمان»
کاروان جان ما می گشت در هفت آسمان

تا نپنداری که عمری گل به دامن بود و بس
«دشمنش گر سنگ خاره او چو آهن » بود و بس

با تو پیوسته ست، اینک، با تو، ای «آه سحر»
نغمه اش را شعله کن در تار و پود خشک و تر

ما به آغوش تو بسپردیم جان پاک او
بعد ازین «ای آتشین لاله» بپوشان خاک او

بعد ازین هر گل که از خاک بنان سر برزند 
شور این شیرین نوا در جان عالم افکند

اهل دل در ماتمش با چشم گریان مانده اند 
جمع «مشتاقان» او اینک ـپریشان » مانده اند

دل به آواز بنان بسپار کز کار جهان 
نیست خوش تر هیچ کار از «یاد یار مهربان »



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

وقتی نسیمِ صبحگاهان، مست

گلهایِ باغِ گیسوانت را

افشاند و

پرپر کرد و

پرپر کرد و

پرپر کرد،

بر روی پیشانی.

من نیز ، در آیینه چشم تو می دیدم

پروازِ روحم را

در آفاق پریشانی....



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

آیا کسی از دیدن گل سیر خواهد شد ؟

آیا کسی در صحبت گل پیر خواهد شد ؟

 

صد کوه اگر غم داری و یک جو اگر شادی

این را نگهدارش،

و آن را به قعر دره بسپارش.

 

دنیا گذرگاهی ست

آغاز و پایان نا پدیدار

راهی، نه هموار.

یک بار از آن خواهی گذشتن

آه،

یک بار …

یک بار …

یک بار …

 

یک روز، میبینی تو را، نازک تر از گل، زاد

با خون دل، پرورد

روز دگر، پژمرد و پرپر کرد!

آنگاه

خاکت را به دست باد صحرا داد!

 

دنیا گذرگاهی ست.

صد سال اگر جان را بفرسایی

صد قرن اگر آن را بپیمایی

راز وجودش را ندانی چیست.

 

تاریک و روشن

زشت و زیبا

تلخ و شیرین

آمیزه ای از اشک و لبخند.

انسان سرگردان در او، این لحظه غمگین

آن لحظه خرسند.

 

هم شعر "حافظ" دارد و هم تیغ چنگیز.

هم کنج گردآلود من

هم قصر پرویز!

 

اندوه پیری دارد و شور جوانی

لطف توانایی و رنج ناتوانی

 

هم شهد شیرین دارد و هم زهر کاری

هم جغد دارد، هم قناری.

هم کین دشمن، هم صفای دوست در اوست

با این بپیوند

از آن بپرهیز.

 

شب را همین تنها مبین تاریک و دلگیر

بنگر چه می گوید ترنم های مهتاب

با ساز ناهید.

بر سنگ یا بر پرنیان، شیرینی خواب

بوی سحر، پروانه، گل، آب

امید فردا،

روز نو

دیدار خورشید!

 

گر مرگ، نازیبا و تلخ است

اما به دنیا آمدن شیرین و زیباست

 

بالا گرفتن، برگ و بر دادن، شکفتن

هر لحظه، یک دنیا تماشاست.

 

غم را اگر نیکو ببینی

راز وجود شادمانی ست

گر غم نباشد، شادمانی در جهان نیست

غم، همره و همزاد با این سرنوشت است

غم خوردن بیهوده زشت است.

 

باری، جهان آیینه واری ست

در آن چه می خواهی ببینی ؟

زیبایی و زشتی درین آیینه از ماست

تا خود کدامین را بخواهی برگزینی.

 

در این گذرگاه

کار تو پیوستن به اردوگاه خوبی

کار تو دل بستن به زیبایی

کار تو گوهر ساختن از سنگ خاراست.

 

کار تو لذت بردن از هر لحظه  ی عمر

کار تو پیکار

با تیرگی هاست.

کار تو بهتر بودن از دیروز

کار تو شیرین کردن فرداست.

 

من دل به زیبایی، به خوبی می سپارم؛ دینم این است

من مهربانی را ستایش می کنم؛ آیینم این است

من رنج ها را با صبوری می پذیرم

من زندگی را دوست دارم

انسان و باران و چمن را می ستایم

انسان و باران و چمن را می سرایم.

 

در این گذرگاه

بگذار خود را گم کنم در عشق، در عشق

بگذار ازین ره بگذرم با دوست، با دوست …

 

ای بهترین گل های عالم!

ای خوش ترین لبخند هستی!

ای مهر و ماه راه من در این گذرگاه!

 

همواره بر روی تو خواهم دوخت …

چشمان سیری ناپذیرم را،

تکرار نامت باغ گل کرده ست

صحرای خاموش ضمیرم را.

 

من با تماشای تو سبزم چون جوانی

من با تو جان تازه دارم، جاودانی …

 

آیا کسی از دیدن گل سیر خواهد شد ؟

آیا کسی در صحبت گل پیر خواهد شد ؟



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

چنین با مهربانی خواندنت چیست؟

بدین نامهربانی راندنت چیست؟

بپرس از این دل دیوانه من

که ای بیچاره عاشق، ماندنت چیست؟



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

کسی مانند من تهنا نماند

به راه زندگانی وانماند

خدا را، در قفای کاروان ها

غریبی در بیابان جا نماند



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

آخر ای دوست نخواهی پرسید 
که دل از دوری رویت چه کشید 
سوخت در آتش و خاکستر شد 
 وعده های تو به دادش نرسید 
داغ ماتم شد و بر سینه نشست 
اشک حسرت شد و بر خاک چکید 
آن همه عهد فراموشت شد 
چشم من روشن روی تو سپید 
جان به لب آمده در ظلمت غم 
کی به دادم رسی ای صبح امید 
آخر این عشق مرا خواهد کشت 
عاقبت داغ مرا خواهی دید 
 دل پر درد فریدون مشکن 
که خدا بر تو نخواهد بخشید



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

گفتم برای آنکه بماند حدیث من 
آن به که نغمه ها ز غم عشق سر کنم 
غیر از سرود عشق نخوانم به روزگار 
وز درد عشق سوز سخن بیشتر کنم 
چنگم بجز نوای محبت نمی نواخت 
طبعم به غیر عشق سرودی نمی سرود 
بسیار آفرین که شنیدم ز هر کنار 
بسیار کس که نغمه گرم مرا ستود 
آتش زدم ز سوز سخن اهل حال را
اما زبان مدعیان خار راه بود 
دیدند یک شبه ره صد ساله می روم 
در چشم تنگشان هنر من گناه بود 
کندند درخیال بنای گذشتگان 
در پیش خود ستاره هفت آسمان شدند 
فانوس شعرشان نفسی بر کشید و مرد 
پنداشتند روشنی جاودان شدند 
این گلشن خزان زده جای نشاط نیست
شاعر به شهر بی هنران بار خاطر است 
اینجا کسی که مدح نگفت و ثنا نخواند 
سعدی اگر شود نتوان گفت شاعر است 
گیرم هزار نغمه سرایم ز چنگ دل 
گیرم هزار پرده برآرم ز تار جان 
آن روز شاعرم که بگویم مدیح این 
آن روز شاعرم که بخوانم ثنای آن



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

دل از سنگ باید که از درد عشق
ننالد خدایا دلم سنگ نیست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
که جز غم در این چنگ آهنگ نیست
به لب جز سرود امیدم نبود
مرا بانگ این چنگ خاموش کرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت
که آهنگ خود را فراموش کرد
نمی دانم این چنگی سرنوشت
چه می خواهد از جان فرسوده ام
کجا می کشانندم این نغمه ها
که یکدم نخواهند آسوده ام
دل از این جهان برگرفتم دریغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست
در این واپسین لحظه زندگی
هنوزم در این سینه یک آرزوست
دلم کرده امشب هوای شراب
شرابی که از جان برآرد خروش
شرابی که بینم در آن رقص مرگ
شرابی که هرگز نیابم بهوش
مگر وارهم از غم عشق او
مگر نشنوم بانگ این چنگ را
همه زندگی نغمه ماتم است
نمی خواهم این ناخوش آهنگ را



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

در نوازش های باد ،
در گل لبخند دهقانان شاد ،
درسرود نرم رود ،
خون گرم زندگی جوشیده بود .

نوشخند مهر آب ،
آبشار آفتاب ،
در صفای دشت من کوشیده بود .

شبنم آن دشت ، ازپاکیزگی ،
گوییا خورشید را نوشیده بود !

روزگاران گشت و .... گشت :

داغ بر دل دارم از این سرگذشت ،
داغ بر دل دارم از مردان دشت .

یاد باد آن خوش نوا آواز دهقانان شاد
یاد باد آن دلنشین آهنگ رود
یاد باد آن مهربانی های باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد

دشت با اندوه تلخ خویش تنها مانده است 
زان همه سرسبزی و شور و نشاط
سنگلاخی سرد بر جا مانده است !

آسمان از ابر غم پوشیده است ،
چشمه سار لاله ها خوشیده است ،

جای گندم های سبز ،
جای دهقانان شاد ،
خارهای جانگزا جوشیده است !

بانگ بر می دارم از دل :
- ” خون چکید از شاخ گل ، باغ و بهاران را چه شد ؟
دوستی کی آخر آمد ، دوستداران را چه شد ؟‌

سرد و سنگین ، کوه می گوید جواب :
- خاک ، خون نوشیده است !



به دست های او نگاه میکنم
که میتواند از زمین
هزار ریشه گیاه هرزه را برآورد
و میتواند از فضا
هزارها ستاره را به زیر پر درآورد
به دست های
خود نگاه میکنم
که از سپیده تا غروب
هزار کاغذ سپیده را سیاه میکند
هزار لحظه عزیز را تباه میکند
مرا فریب میدهد
ترا فریب میدهد
گناه میکند
چرا سپید را سیاه میکند
 چرا گناه میکند

 



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

بیابان تا بیابان در غبار است
چراغ چشم ها در انتظار است
غبار هر بیابان را سواری است
غبار این بیابان بی سوار است

 



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

غم آمده غم آمده انگشت بر در میزند
هر ضربه انگشت او بر سینه خنجر میزند
ای دل بکش یا کشته شو غم را در اینجا ره مده
 گر غم در اینجا پا نهد آتش به جان در میزند
از غم نیاموزی چرا ای دلربا رسم وفا
غم با همه بیگانگی هر شب به ما سر میزند

 



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

 سحر خندد به نور زرد فانوس

 

پرستویی دهد بر جفت خود بوس

نگاهم می دود بر سینه راه

تو را دیگر نخواهم دید؟...افسوس!!



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

درون سینه ام صد آرزو مرد
گل صد آرزو نشکفته پژمرد
دلم بی روی او دریای درد است
همین دریا مرا در خود فرو برد

 



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از این دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرشکی هم فشاندی
گذشت از من ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

ای شب ، به پاس صحبت دیرین ، خدای را

با او بگو حکایت شب زنده داریم

با او بگو چه می کشم از درد اشتیاق

شاید وفا کند ، بشتابد به یاریم

ای دل ، چنان بنال که آن ماه نازنین

آگه شود ز رنج من و عشق پاک من

هر چند بسته مرگ کمر بر هلاک من

ای شعر من ، بگو که جدایی چه می کند

کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی

ای چنگ غم ، که از تو به جز ناله بر نخاست

راهی بزن که ناله از این بیشتر کنی

ای آسمان ، به سوز دل من گواه باش

کز دست غم به کوه و بیابان گریختم

داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه

مانند شمع سوختم و اشک ریختم

ای روشنان عالم بالا ، ستاره ها

رحمی به حال عاشق خونین جگر کنید

یا جان من ز من بستانید بی درنگ

یا پا فرانهید و خدا را خبر کنید

آری ، مگر خدا به دل اندازدش که من

زین آه و ناله راه به جایی نمی برم

جز ناله های تلخ نریزد ز ساز من

از حال دل اگر سخنی بر لب آورم

آخر اگر پرستش او شد گناه من

عذر گناه من ، همه ، چشمان مست اوست

تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من

او هستی من است که آینده دست اوست

عمری مرا به مهر و وفا آزموده است

داند من آن نیم که کنم رو به هر دری

او نیز مایل است به عهدی وفا کند

اما - اگر خدا بدهد - عمر دیگری



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

دلا شبها نمینالی به زاری
سر راحت به بالین میگذاری
تو صاحب ناله بودی ناله سر کن
خبر از درد بــــیدردی نداری
بنال ای دل که رنجت شادمانی ست
بمیر ای دل که مرگت زندگانی ست

مباد آن دم که چنگ نغمه سازت
ز دردی بر نیانگیزد نوایی
مباد آن دم که عود تارو پودت
نسوزد در هوای آشنایی
دلی خواهم که ازاو درد خیزد
بسوزد...عشق ورزد...اشک ریزد

به فریادی سکوت جانگزا را
به هم زن در دل شب،های وهو کن
وگر یارای فریادت نمانده ست
چو مینا گریه پنهان در گلو کن
صفای خاطر دل ها ز درد است
دل بی درد همچون گور سرد است



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

گفت : آنجا چشمه خورشید هاست
آسمان ها روشن از نور و صفا است
موج اقیانوس جوشان فضا است
باز من گفتم که : بالاتر کجاست
گفت : بالاتر جهانی دیگر است
عالمی کز عالم خاکی جداست
پهن دشت آسمان بی انتهاست
باز من گفتم که بالاتر کجاست
گفت : بالاتر از آنجا راه نیست
زانکه آنجا بارگاه کبریاست
آخرین معراج ما عرش خداست
بازمن گفتم که : بالاتر کجاست
لحظه ای در دیگانم خیره شد
گفت : این اندیشه ها بس نارساست
گفتمش : از چشم شاعر کن نگاه
 تا نپنداری که گفتاری خطاست
دورتر از چشمه خورشید ها
برتر از این عالم بی انتها
باز هم بالاتر از عرش خدا
عرصه پرواز مرغ فکر ماست

 



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

به امید نگاهت ایستادن
به روی شانه هایت سر نهادن
 خوشتر از این آرزویی است
دهان کوچکت را بوسه دادن

 



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

برای چشم خاموشت بمیرم
کنار چشمه نوشت بمیرم
 نمی خواهم در آغوشت بگیرم
که می خواهم در آغوشت بمیرم

 



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

همه ذرات جان پیوسته با دوست
همه اندیشه ام اندیشه اوست
نمی بینم به غیر از دوست اینجا
خدابا این منم یا اوست اینجا ؟

 



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

درون سینه آهی سرد دارم
رخی پژمرده رنگی زرد دارم
 ندانم عاشقم مستم چه هستم ؟
همی دانم دلی پر درد دارم



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

سیه چشمی به کار عشق استاد
به من درس محبت یاد می داد
مرا از یاد برد آخر ولی من
بجز او عالمی را بردم از یاد

 



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

وفادار تو بودم تا نفس بود
دریغا همنشینت خار و خس بود
دلم را بازگردان  بازگردان
همین جان سوختن بس بود بس بود

 



بوی باران بوی سبزه بوی خاك 

شاخه های شسته باران خورده پاك 
آسمان آبی و ابر سپید 
 برگهای سبز بید 
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو های شاد 
خلوت گرم كبوترهای مست 
 نرم نرمك می رسد اینك بهار 
خوش به حال روزگار
 خوش به حال چشمه ها و دشت ها 
خوش به حال دانه ها و سبزه ها 
خوش به حال غنچه های نیمه باز 
 خوش به حال دختر میخك كه می خندد به ناز 
 خوش به حال جام لبریز از شراب 
 خوش به حال آفتاب 
 ای دل من گرچه در این روزگار 
 جامه رنگین نمی پوشی به كام 
باده رنگین نمی نوشی ز جام 
 نقل و سبزه در میان سفره نیست 
 جامت از آن می كه می باید تهی است 
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم 
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب 
 ای دریغ از ما اگر كامی نگیریم از بهار 
 گر نكویی شیشه غم را به سنگ 
 هفت رنگش میشود هفتاد رنگ



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

 به چشمان پريرويان اين شهر

به صد اميد مي بستم نگاهي

مگر يك تن از اين ناآشنايان

مرا بخشد به شهر عشق راهي

 

به هر چشمي به اميدي كه اين اوست

نگاه بي قرارم خيره مي ماند

يكي هم، زينهمه نازآفرينان

اميدم را به چشمانم نمي خواند

 

غريبي بودم و گم كرده راهي

مرا با خود به هر سويي كشاندند

شنيدم بارها از رهگذاران

كه زير لب مرا ديوانه خواندند

 

ولي من، چشم اميدم نمي خفت

كه مرغي آشيان گم كرده بودم

زهر بام و دري سر مي كشيدم

به هر بوم و بري پر مي گشودم

 

اميد خسته ام از پاي ننشست

نگاه تشنه ام در جستجو بود

در آن هنگامه ي ديدار و پرهيز

رسيدم عاقبت آن جا كه او بود

 

"دو تنها و دو سرگردان، دو بي كس"

ز خود بيگانه، از هستي رميده

از اين بي درد مردم، رو نهفته

شرنگ نااميدي ها چشيده

 

دل از بي همزباني ها فسرده

تن از نامهرباني ها فسرده

ز حسرت پاي در دامن كشيده

به خلوت، سر به زير بال برده

 

به خلوت، سر به زير بال برده

"دو تنها و دو سرگردان، دو بي كس"

به خلوتگاه جان، با هم نشستند

زبان بي زباني را گشودند

سكوت جاوداني را شكستند

 

مپرسيد، اي سبكباران! مپرسيد

كه اين ديوانه ي از خود به در كيست؟

چه گويم! از كه گويم! با كه گويم!

كه اين ديوانه را از خود خبر نيست

 

به آن لب تشنه مي مانم كه ناگاه

به دريايي درافتد بيكرانه

لبي، از قطره آبي تر نكرده

خورد از موج وحشي تازيانه

 

مپرسيد، اي سبكباران مپرسيد

مرا با عشق او تنها گذاريد

غريق لطف آن دريا نگاهم

مرا تنها به اين دريا سپاريد



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

در بیابانی دور

که نروید جز خار
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی
خفته در خاک کسی
زیر یک سنگ کبود
 دردل خاک سیاه
 می درخشد دو نگاه
که به ناکامی ازین محنت گاه
 کرده افسانه هستی کوتاه
باز می خندد مهر
باز می تابد ماه
باز هم قافله سالار وجود
 سوی صحرای عدم پوید راه
با دلی خسته و غمگین همه سال
دور از این جوش و خروش
می روم جانب آن دشت خموش
تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود
تا
کشم چهره بر آن خاک سیاه
وندرین راه دراز
 می چکد بر رخ من اشک نیاز
 می دود در رگ من زهر ملال
 منم امروز و همان راه دراز
منم اکنون و همان دشت خموش
 من و آن زهر ملال
من و آن اشک نیاز
بینم از دور در آن خلوت سرد
در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی
ایستادست کسی
روح آواره کسیت
پای آن سنگ کبود
که در این تنگ غروب
پر زنان آمده از ابر فرود
می تپد سینه ام از وحشت مرگ
 می رمد روحم از آن سایه دور
می شکافد دلم از زهر سکوت
مانده ام خیره به راه
نه مرا پای گریز
نه مرا تاب نگاه
شرمگین می شوم از
وحشت بیهوده خویش
سرو نازی است که شاداب تر از صبح بهار
قد برافراشته از سینه دشت
سر خوش از باده تنهایی خویش
شاید این شاهد غمگین غروب
چشم در راه من است
شاید این بندی صحرای عدم
با منش سخن است
من در این اندیشه که این سرو بلند
وینهمه تازگی و شادابی
در
بیابانی دور
که نروید جز خار
که نتوفد جز باد
 که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی
غرق در ظلمت این راز شگفتم ناگاه
خنده ای می رسد از سنگ به گوش
سایه ای می شود از سرو جدا
در گذرگاه غروب
در غم آویز افق
لحظه ای چند بهم می نگریم
سایه می خندد و
می بینم وای
مادرم می خندد
مادر ای مادر خوب
این چه روحی است عظیم
 وین چه عشقی است بزرگ
که پس از مرگ نگیری آرام
تن بیجان تو در سینه خاک
به نهالی که در این غمکده تنها ماندست
باز جان می بخشد
قطره خونی که به جا مانده در آن پیکر سرد
سرو را تاب و توان
می بخشد
شب هم آغوش سکوت
می رسد نرم ز راه
من از آن دشت خموش
 باز رو کرده به این شهر پر از جوش و خروش
می روم خوش به سبکبالی باد
همه ذرات وجودم آزاد
 همه ذرات وجودم فریاد



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوشتر از اینت ندانم
وگر هر لحظه رنگی تازه گیری
 به غیر از زهر شیرینت نخوانم
تو زهری زهر گرم سینه
سوزی
تو ش یرینی که شور هستی از تست
شراب جام خورشیدی که جان را
نشاط از تو غم از تو مستی از تست
به آسانی مرا از من ربودی
درون کوره غم آزمودی
دلت آخر به سرگردانیم سوخت
 نگاهم را به زیبایی گشودی
بسی گفتند دل از عشق برگیر
که نیرمگ است و افسون است و جادوست
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که او زهر است اما نوشداروست
 چه غم دارم که این زهر تب آلود
 تنم را در جدایی می گدازد
از آن شادم که هنگام درد
غمی شیرین دلم را می نوازد
اگر مرگم به نامردی نگیرد
مرا مهر تو در دل جاودانی است
وگر عمرم به ناکامی سرآید
ترا دارم که مرگم زندگی است



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

سراپا درد افتادم به بستر

 شب تلخی به جانم آتش افروخت
دلم در سینه طبل مرگ می کوفت
 تنم از سوز تب چون کوره می سوخت

ملال از چهره مهتاب می ریخت
 شرنگ از جام مان لبریز میشد

به زیر بال شبکوران شبگرد
 سکوت شب خیال انگیز می شد

چه ره گم کرده ای در ظلمت شب
که زار و خسته واماند ز رفتار
ز پا افتاده بودم تشنه بی حال
به جنگ این تب وحشی گرفتار
تبی آنگونه هستی سوز و جانکاه
که مغز استخوان را
آب می کرد
صدای دختر نازک خیالم
دل تنگ مرا بی تاب می کرد
بابا لالا نکن فریاد میزد
نمی دانست بابا نیمه جان است
بهار کوچکم باور نمی کرد
 که سر تا پای من آتش فشان است

مرا می خواست تا او را به بازی
چو شب های دگر بر دوش گیرم
برایش قصه شیرین بخوانم
به پیش چشم شهلایش بمیرم
بابا لالا نکن می کرد زاری
 بسختی بسترم را چنگ می زد

ز هر فریاد خود صد تازیانه
بر این بیمار جان آهنگ می زد
به آغوشم دوید از گریه بی تاب
تن گرمم شراری در تنش ریخت
دلش از رنج جانکاهم خبر یافت
لبش لرزید و حیران در منآویخت
مرا با دست های کوچک خویش
نوازش کرد و گریان عذر ها گفت
به آرامی چو شب از نیمه بگذشت
کنار بستر سوزان من خفت
شبی بر من گذشت آن شب که تا صبح
تن تبدار من یکدم نیاسود
 از آن با دخترم بازی نکردم

که مرگ سخت جان همبازیم بود



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

زنی رنجور
 امیدش دور

اجاق آرزویش کور
نگاهش بی تفتوت بی زبان بی نور
میان بستری افتاده بی آرام
نشسته آفتاب عمر او بر بام
نفس ها خسته و کوتاه
فرو خشکیده بر لب آه
تنش با اضطراب مبهمی سرمیکند ناگاه
صدای پای تند و در همی در پله پیچید
فروغ سرد یک لبخند
به لبهای کبودش روحخ می بخشید
دلش را اشتیاق واپسین در سینه می کوبد
نگاه خسته اش را میکشاند تا لب درگاه
صدای پا صدای قلب او آهنگ زندگی در هم می آمیزد
 بزحمت دست های لاغرش را می گشاید می گشاید باز

 نگاه بی زبانش میکشد فریاد

که این منصور
این فرنوش
این فرهاد
به گرمی هر سه را بر سینه خود می فشارد شاد
جهان با اوست
جان با اوست
عشق جاودان با اوست
نگاه سرد او اینک ز شور و شوق لبریز است
هلال بازوان را تنگ تر می خواهد اما آه
نفس یاری ندارد
مرگ همراه نمی فهمد
حصار محکم آغوش او را می گشاید درد سرش بر سینه می افتد
نگاهش ناگهان بر نقش قالی خیره می ماند
زنی خوابیده جان آرام
پرنده آفتاب عمر او از بام
اطاقش سرد
اجاقش کور راهش دور
نگاهش بی تفاوت بی زبان بی نور
صدای گریه های مبهمی در پله میپیجد
صدای گریه فرنوش
صدای گریه فرهاد
صدای گریه منصور

 



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

 درون معبد هستی

بشر،در گوشه محراب خواهش های جان افروز
نشسته در پس سجاده صد نقش حسرت های هستی سوز
به دستش خوشه پربار تسبیح تمناهای رنگارنگ
نگاهی می کند، سوی خداــ از آرزو لبریزــ
به زاری از ته دل یک «دلم می خواست» می گوید.
شب و روزش «دریغ» رفته و «ای کاش» آینده است.
من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است!
زمین و آسمانم نور باران است!
کبوتر های رنگین بال خواهش ها 
بهست پر گل اندیشه ام را زیر پر دارند.
صفای معبد هستی تماشایی است:
ز هر سو،نوشخند اختران در چلچراغ ماه می ریزد
جهان در خواب
تنها من، دراین معبد ، در این محراب:

دلم می خواست بند از پای جانم باز می کردند
که من، تا روی بام ابر ها پرواز می کردم،
از آنجا ، با کمند کهکشان ، تا آسمان عرش می رفتم
در آن در گاه ، درد خویش را فریاد می کردم!
که کاخ صد ستون کبریا لرزد!

مگر یک شب از این شب های بی فرجام،
ز یک فریاد بی هنگام
ــ به روی پرنیان آسمان ها ــ خواب در چشم خدا لرزد!

دلم می خواست:دنیا رنگ دیگر بود
خدا،با بنده هایش مهربان تر بود
از این بیچاره مردم یاد می فرمود!
دلم می خواست زنجیری گران،
از بار گاه خویش می آویخت
که مظلومان، خدا را پای آن زنجیر
ز درد خویشتن آگاه می کردند.
چه شیرین است:وقتی بی گناهی داد خود را 
از خدای خویش می گیرد.
چه شیرین است، اما من ،
دلم می خواست :اهل زور و زر ناگاه !
ز هر سو راه مردم را نمی بستند و
زنجیر خدا را بر نمی چیدند!
دلم می خواست: دنیا خانه مهر و محبت بود
دلم می خواست : مردم ، در همه احوال با هم آشتی بودند.
طمع در مال یکدیگر نمی کردند.
کمر بر قتل یکدیگر نمی بستند
مراد خویش را در نامرادی های یکدیگر نمی جستند،
از این خون ریختن ها، فتنه ها ، پرهیز می کردند،
چو کفتاران خون آشام، کمتر چنگ و دندان تیز می کردند!

چه شیرین است وقتی سینه ها از مهر آکنده است
چه شیرین است وقتی ، آفتاب دوستی،
در آسمان دهر تابنده است.
چه شیرین است وقتی، زندگی خالی ز نیرنگ است.

دلم می خواست: دست مرگ را ، از دامن امید ما، 
کوتاه می کردند!
در این دنیای بی آغاز و بی پایان
در این صحرا که جز گرد و غبار از ما نمی ماند
خدا زین تلخ کامی های بی هنگام بس می کرد!
نمی گویم به هر کس بخت و عمر جاودان می داد؛
نمی گویم به هر کس عیش و نوش رایگان می داد؛
همین ده روز هستی را امان می داد !
دلش را ناله تلخ سیه روزان تکان می داد!

دلم می خواست : عشقم را نمی کشتند
صفای آرزویم را ــ که چون خورشید تابان بودــ می دیدند.
چنین از شاخسار هستی ام آسان نمی چیدند
گل عشقی چنان شاداب را پرپر نمی کردند.
به باد نا مرادی ها نمی دادند.
به صد یاری نمی خواندند
به صد خواری نمی راندند.
چنین تنها ، به صحرا های بی پایان اندوهم نمی بردند 

دلم می خواست ، یک بار دگر او را کنار خویش می دیدم،
به یاد اولین دیدار در چشم سیاهش خیره می ماندم،
دلم یک بار دیگر ، همچو دیدار نخستین،
پیش پایش دست و پا می زد.
شراب اولین لبخند در جام وجودم های و هو می کرد.
غم گرمش نهان گاه دلم را جستجو می کرد،
دلم می خواست : دست عشق ــ چون روز نخستین ــ
هستی ام را زیر و رو می کرد!

دلم می خواست سقف معبد هستی فرو می ریخت 
پلیدی ها و زشتی ها ، به زیر خاک می ماندند
بهاری جاودان آغوش وا می کرد.
جهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا می کرد!
بهشت عشق می خندید.
به روی آسمان آبی آرام ،
پرستو های مهر و دوستی پرواز می کردند.
به روی بام ها ، ناقوس آزادی صدا می کرد...
مگو:« این آرزو خام است»!
مگو:« روح بشر همواره سرگردان و ناکام است
اگر این کهکشان از هم نمی پاشد؛
وگر این آسمان در هم نمی ریزد؛
بیا تا ما :« فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم»
به شادی:« گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم»!



 ابری نیست 

بادی نیست 
می نشینم لب حوض 
گردش ماهی ها

روشنی من گل آب 
پاکی خوشه زیست 
مادرم ریحان می چیند 
نان و ریحان و پنیر

آسمانی بی ابر اطلسی هایی تر 
رستگاری نزدیک لای گلهای حیاط
نور در کاسه مس چه نوازش ها می ریزد 
نردبان از سر دیوار بلند صبح را روی زمین می آرد 
پشت لبخندی پنهان هر چیز 
روزنی دارد دیوار زمان که از آن چهره من پیداست 
چیزهایی هست که نمی دانم 
می دانم سبزه ای را بکنم خواهم مرد 
می روم بالا تا اوج من پر از بال و پرم 
راه می بینم در ظلمت من پر از فانوسم 
من پر از نورم و شن 
و پر از دار و درخت 
پرم از راه از پل


از رود از موج 
پرم از سایه برگی در آب 
چه درونم تنهاست



 دلم براي کسي تنگ است که آفتاب صداقت را

به ميهماني گلهاي باغ مي آورد

و گيسوان بلندش را به بادها مي داد

و دستهاي سپيدش را به آب مي بخشيد

دلم براي کسي تنگ است

که چشمهاي قشنگش را

به عمق آبي درياي واژگون مي دوخت

و شعرهاي خوشي چون پرنده ها مي خواند

دلم براي کسي تنگ است

که همچو کودک معصومي

دلش براي دلم مي سوخت

و مهرباني را نثار من مي کرد

دلم براي کسي تنگ است

که تا شمال ترين شمال با من رفت

و در جنوب ترين جنوب با من بود

کسي که بي من ماند

کسي که با من نيست

کسي که . . .

- دگر کافي ست.