آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل لینک
هوشمند نويسندگان
|
ساحل دل
برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
به پیش روی من، تا چشم یاری می كند، دریاست ! برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
از دل افروز ترین روز جهان،
برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
لب دریا رسیدم تشنه، بی تاب ز من بی تاب تر، جان و دل آب مرا گفت: از تلاطم ها میاسای! که بد دردی است جان دادن به مرداب برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
سرگشتهای به ساحل دریا، نزدیک یک صدف، سنگی فتاده دید و گمان برد گوهر است گوهر نبود -اگر چه- ولی در نهاد او، چیزی نهفته بود، که میگفت، جانمایه ای به روشنی نور، عشق، شعر، آیینه نیز روی خوش آشنا بدید سنگین دل، از صداقت آیینه یکه خورد! برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
ازدرخت شاخه در آفاق ابر برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
نمی خواهم بمیرم ، با که باید گفت ؟ برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
گفته بودي كه چرا محو تماشاي مني؟ و آنچنان مات كه يكدم مژه بر هم نزنی مژه بر هم نزنم تا كه ز دستم نرود ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدني!! برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
جویبار نغمه می غلتید، گفتی بر حریر مخمل مهتاب بود این یا طنین بال قو؟ نغمه را با سوز دل، این گونه سازش ها نبود «بانگ نی» می گشت تا دمساز او در شب تاریک دوران، بی گمان برگ گل بود آن چه می افشاند بر ما یا غزل لطف را آموخته، چون دفتر گل از «صبا» این نسیم از کوی جانان بوی جان آورده بود تا که می گرداند راه «کاروان» از «دیلمان» تا نپنداری که عمری گل به دامن بود و بس با تو پیوسته ست، اینک، با تو، ای «آه سحر» ما به آغوش تو بسپردیم جان پاک او بعد ازین هر گل که از خاک بنان سر برزند اهل دل در ماتمش با چشم گریان مانده اند دل به آواز بنان بسپار کز کار جهان برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
وقتی نسیمِ صبحگاهان، مست گلهایِ باغِ گیسوانت را افشاند و پرپر کرد و پرپر کرد و پرپر کرد، بر روی پیشانی. من نیز ، در آیینه چشم تو می دیدم پروازِ روحم را در آفاق پریشانی.... برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
آیا کسی از دیدن گل سیر خواهد شد ؟ آیا کسی در صحبت گل پیر خواهد شد ؟
صد کوه اگر غم داری و یک جو اگر شادی این را نگهدارش، و آن را به قعر دره بسپارش.
دنیا گذرگاهی ست آغاز و پایان نا پدیدار راهی، نه هموار. یک بار از آن خواهی گذشتن آه، یک بار … یک بار … یک بار …
یک روز، میبینی تو را، نازک تر از گل، زاد با خون دل، پرورد روز دگر، پژمرد و پرپر کرد! آنگاه خاکت را به دست باد صحرا داد!
دنیا گذرگاهی ست. صد سال اگر جان را بفرسایی صد قرن اگر آن را بپیمایی راز وجودش را ندانی چیست.
تاریک و روشن زشت و زیبا تلخ و شیرین آمیزه ای از اشک و لبخند. انسان سرگردان در او، این لحظه غمگین آن لحظه خرسند.
هم شعر "حافظ" دارد و هم تیغ چنگیز. هم کنج گردآلود من هم قصر پرویز!
اندوه پیری دارد و شور جوانی لطف توانایی و رنج ناتوانی
هم شهد شیرین دارد و هم زهر کاری هم جغد دارد، هم قناری. هم کین دشمن، هم صفای دوست در اوست با این بپیوند از آن بپرهیز.
شب را همین تنها مبین تاریک و دلگیر بنگر چه می گوید ترنم های مهتاب با ساز ناهید. بر سنگ یا بر پرنیان، شیرینی خواب بوی سحر، پروانه، گل، آب امید فردا، روز نو دیدار خورشید!
گر مرگ، نازیبا و تلخ است اما به دنیا آمدن شیرین و زیباست
بالا گرفتن، برگ و بر دادن، شکفتن هر لحظه، یک دنیا تماشاست.
غم را اگر نیکو ببینی راز وجود شادمانی ست گر غم نباشد، شادمانی در جهان نیست غم، همره و همزاد با این سرنوشت است غم خوردن بیهوده زشت است.
باری، جهان آیینه واری ست در آن چه می خواهی ببینی ؟ زیبایی و زشتی درین آیینه از ماست تا خود کدامین را بخواهی برگزینی.
در این گذرگاه کار تو پیوستن به اردوگاه خوبی کار تو دل بستن به زیبایی کار تو گوهر ساختن از سنگ خاراست.
کار تو لذت بردن از هر لحظه ی عمر کار تو پیکار با تیرگی هاست. کار تو بهتر بودن از دیروز کار تو شیرین کردن فرداست.
من دل به زیبایی، به خوبی می سپارم؛ دینم این است من مهربانی را ستایش می کنم؛ آیینم این است من رنج ها را با صبوری می پذیرم من زندگی را دوست دارم انسان و باران و چمن را می ستایم انسان و باران و چمن را می سرایم.
در این گذرگاه بگذار خود را گم کنم در عشق، در عشق بگذار ازین ره بگذرم با دوست، با دوست …
ای بهترین گل های عالم! ای خوش ترین لبخند هستی! ای مهر و ماه راه من در این گذرگاه!
همواره بر روی تو خواهم دوخت … چشمان سیری ناپذیرم را، تکرار نامت باغ گل کرده ست صحرای خاموش ضمیرم را.
من با تماشای تو سبزم چون جوانی من با تو جان تازه دارم، جاودانی …
آیا کسی از دیدن گل سیر خواهد شد ؟ آیا کسی در صحبت گل پیر خواهد شد ؟ برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
چنین با مهربانی خواندنت چیست؟ بدین نامهربانی راندنت چیست؟ بپرس از این دل دیوانه من که ای بیچاره عاشق، ماندنت چیست؟ برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
کسی مانند من تهنا نماند به راه زندگانی وانماند خدا را، در قفای کاروان ها غریبی در بیابان جا نماند برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
آخر ای دوست نخواهی پرسید برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
گفتم برای آنکه بماند حدیث من برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
دل از سنگ باید که از درد عشق برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
در نوازش های باد ، برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
به دست های او نگاه میکنم
برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
بیابان تا بیابان در غبار است
برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
غم آمده غم آمده انگشت بر در میزند
برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
سحر خندد به نور زرد فانوس
پرستویی دهد بر جفت خود بوس نگاهم می دود بر سینه راه تو را دیگر نخواهم دید؟...افسوس!! برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
درون سینه ام صد آرزو مرد
برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
مرا عمری به دنبالت کشاندی برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
ای شب ، به پاس صحبت دیرین ، خدای را با او بگو حکایت شب زنده داریم با او بگو چه می کشم از درد اشتیاق شاید وفا کند ، بشتابد به یاریم ای دل ، چنان بنال که آن ماه نازنین آگه شود ز رنج من و عشق پاک من هر چند بسته مرگ کمر بر هلاک من ای شعر من ، بگو که جدایی چه می کند کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی ای چنگ غم ، که از تو به جز ناله بر نخاست راهی بزن که ناله از این بیشتر کنی ای آسمان ، به سوز دل من گواه باش کز دست غم به کوه و بیابان گریختم داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه مانند شمع سوختم و اشک ریختم ای روشنان عالم بالا ، ستاره ها رحمی به حال عاشق خونین جگر کنید یا جان من ز من بستانید بی درنگ یا پا فرانهید و خدا را خبر کنید آری ، مگر خدا به دل اندازدش که من زین آه و ناله راه به جایی نمی برم جز ناله های تلخ نریزد ز ساز من از حال دل اگر سخنی بر لب آورم آخر اگر پرستش او شد گناه من عذر گناه من ، همه ، چشمان مست اوست تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من او هستی من است که آینده دست اوست عمری مرا به مهر و وفا آزموده است داند من آن نیم که کنم رو به هر دری او نیز مایل است به عهدی وفا کند اما - اگر خدا بدهد - عمر دیگری برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
دلا شبها نمینالی به زاری مباد آن دم که چنگ نغمه سازت به فریادی سکوت جانگزا را برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
گفت : آنجا چشمه خورشید هاست
برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
به امید نگاهت ایستادن
برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
برای چشم خاموشت بمیرم
برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
همه ذرات جان پیوسته با دوست
برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
درون سینه آهی سرد دارم برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
سیه چشمی به کار عشق استاد
برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
وفادار تو بودم تا نفس بود
برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
بوی باران بوی سبزه بوی خاك شاخه های شسته باران خورده پاك برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
به چشمان پريرويان اين شهر به صد اميد مي بستم نگاهي مگر يك تن از اين ناآشنايان مرا بخشد به شهر عشق راهي به هر چشمي به اميدي كه اين اوست نگاه بي قرارم خيره مي ماند يكي هم، زينهمه نازآفرينان اميدم را به چشمانم نمي خواند غريبي بودم و گم كرده راهي مرا با خود به هر سويي كشاندند شنيدم بارها از رهگذاران كه زير لب مرا ديوانه خواندند ولي من، چشم اميدم نمي خفت كه مرغي آشيان گم كرده بودم زهر بام و دري سر مي كشيدم به هر بوم و بري پر مي گشودم اميد خسته ام از پاي ننشست نگاه تشنه ام در جستجو بود در آن هنگامه ي ديدار و پرهيز رسيدم عاقبت آن جا كه او بود "دو تنها و دو سرگردان، دو بي كس" ز خود بيگانه، از هستي رميده از اين بي درد مردم، رو نهفته شرنگ نااميدي ها چشيده دل از بي همزباني ها فسرده تن از نامهرباني ها فسرده ز حسرت پاي در دامن كشيده به خلوت، سر به زير بال برده به خلوت، سر به زير بال برده "دو تنها و دو سرگردان، دو بي كس" به خلوتگاه جان، با هم نشستند زبان بي زباني را گشودند سكوت جاوداني را شكستند مپرسيد، اي سبكباران! مپرسيد كه اين ديوانه ي از خود به در كيست؟ چه گويم! از كه گويم! با كه گويم! كه اين ديوانه را از خود خبر نيست به آن لب تشنه مي مانم كه ناگاه به دريايي درافتد بيكرانه لبي، از قطره آبي تر نكرده خورد از موج وحشي تازيانه مپرسيد، اي سبكباران مپرسيد مرا با عشق او تنها گذاريد غريق لطف آن دريا نگاهم مرا تنها به اين دريا سپاريد برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
در بیابانی دور که نروید جز خار برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
سراپا درد افتادم به بستر شب تلخی به جانم آتش افروخت برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
زنی رنجور
برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
درون معبد هستی بشر،در گوشه محراب خواهش های جان افروز برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
ابری نیست بادی نیست روشنی من گل آب برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
دلم براي کسي تنگ است که آفتاب صداقت را به ميهماني گلهاي باغ مي آورد و گيسوان بلندش را به بادها مي داد و دستهاي سپيدش را به آب مي بخشيد دلم براي کسي تنگ است که چشمهاي قشنگش را به عمق آبي درياي واژگون مي دوخت و شعرهاي خوشي چون پرنده ها مي خواند دلم براي کسي تنگ است که همچو کودک معصومي دلش براي دلم مي سوخت و مهرباني را نثار من مي کرد دلم براي کسي تنگ است که تا شمال ترين شمال با من رفت و در جنوب ترين جنوب با من بود کسي که بي من ماند کسي که با من نيست کسي که . . . - دگر کافي ست.
|
|||||||||||||||||
|