آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ساحل دل و آدرس 3oo3oo.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 40
بازدید دیروز : 30
بازدید هفته : 40
بازدید ماه : 126
بازدید کل : 412276
تعداد مطالب : 84
تعداد نظرات : 6
تعداد آنلاین : 2


ساحل دل
برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

حرف ها دارم
با تو ای مرغی که می خوانی نهان از چشم
و زمان را با صدایت می گشایی 
چه ترا دردی است
کز نهان خلوت خود می زنی آوا
و نشاط زندگی را از کف من می ربایی ؟
در کجا هستی نهان ای مرغ 
زیر تور سبزه های تر
یا درون شاخه های شوق ؟
می پری از روی چشم سبز یک مرداب
یا که می شویی کنار چشمه ادارک بال و پر ؟
هر کجا هستی ، بگو با من 
روی جاده نقش پایی نیست از دشمن
آفتابی شو
رعد دیگر پا نمی کوبد به بام ابر
مار برق از لانه اش بیرون نمی آید
و نمی غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا
روز خاموش است ، آرام است
از چه دیگر می کنی پروا ؟ 



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

در شبی تاریک
که صدایی با صدایی در نمی آمیخت
و کسی کس را نمی دید از ره نزدیک
یک نفر از صخره های کوه بالا رفت
 و به ناخنهای خون آلود

روی سنگی کند نقشی را و از
آن پس ندیدش هیچ کس دیگر
شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و روی صخره ها خشکید
 از میان برده است طوفان نقشهایی را

 که به جا ماند از کف پایش

گر نشان از هر که پرسی باز
بر نخواهد آمد آوایش
آن شب
هیچ کس از ره نمی آمد
 تا خبر آرد از آن رنگی که در

کار شکفتن بود
کوه : سنگین ‚ سرگران ‚ خونسرد
 باد می آمد ولی خاموش

 ابر پر میزد ولی آرام

لیک آن لحظه که ناخنهای دست آشنای راز
رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند آغاز
رعد غرید
کوه را لرزاند
برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن در لحظه ای کوتاه
پیکر نقشی که باید جاودان می ماند
امشب
باد وباران هر دو می کوبند
 باد خواهد بر کند از جای سنگی را

 و باران هم

خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید
هر دو می کوشند
می خروشند
لیک سنگ بی محابا در ستیغ کوه
مانده بر جا استوار انگار با زنجیر پولادین
سالها آن را نفرسوده است
کوشش هر چیز بیهوده است
 کوه اگر بر خویشتن پیچد

سنگ بر جا همچنان خونسرد می ماند
 و نمی فرساید آن نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک

 یک نفر کز صخره های کوه بالا رفت

 در شبی تاریک



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده

می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غمها

فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی

نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است

خنده ای کو که به دل انگیزم
قطره ای کو که به دریا ریزم
صخره ای کو که بدان آویزم

مثل اینست که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

دود می خیزد ز خلوتگاه من

کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟

با درون سوخته دارم سخن

کی به پایان می رسد افسانه ام ؟

دست از دامان شب برداشتم

تا بیاویزم به گیسوی سحر

خویش را از ساحل افکندم در آب

لیک از ژرفای دریا بی خبر

بر تن دیوارها طرح شکست

کس دگر رنگی در این سامان ندید

چشم می دوزد خیال روز و شب

از درون دل به تصویر امید

تا بدین منزل نهادم پای را

از درای کاروان بگسسته ام

گر چه می سوزم از این آتش به جان

لیک بر این سوختن دل بسته ام

تیرگی پا می کشد از بام ها

صبح می خندد به راه شهرمن

دود می خیزد هنوز از خلوتم

با درون سوخته دارم سخن



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

روزی تو را و یاس و سحر را

کنار هم

هر روز دیده ام.

با این سه تابناک، دل و جان خویش را

سوی بهشت نور و طراوت، کشیده ام

ای خوش تر از سپیده دم،

                                       ای خوب تر ز یاس

تا با منی، چه کار به یاس و سپیده ام!



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

با قلم می گویم:

         - ای همزاد، ای همراه،

                                    ای هم سرنوشت

هر دومان حیران بازی های دوران های زشت.

شعرهایم را نوشتی

                  دست خوش؛

اشک هایم را کجا خواهی نوشت؟



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

تخته پاره های کشتی شکسته ای،
در میان لای و گل نشسته بود.
شعله های بی امان آفتاب،
راه هر نگاه را،
تا کرانه بسته بود.
ما میان زورقی به روی آب.

 

ناگهان پرنده ای،
از میان تخته پاره ها، به آسمان پرید
خط جیغ جانخراش خویش را
در فضا کشید:
- "ناخدا کجاست؟"

شاید این پرنده،
روح ناامید یک غریق بود،
در کشاکشی میان مرگ و زندگی،
در کمند پیچ و تاب ها؟

شاید این صدا همیشه جاری است
در تلاطم عظیم آب ها؟

 

 

سال ها و سال هاست،
بازتاب "ناخدا کجاست؟"
در میان تخته پاره های هستی من است.

مثل این که روح من،
با همان پرنده همنواست!

زان که این غریق نیز
همچنان به جستجوی ناخداست!



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

ای عشق توام پرتوی از مهر خدایی

دنیای من از پرتو عشق تو طلایی

 

من از همه سو بهر تو بازو بگشایم

باشد که تو بازآیی و بازو بگشایی

 

با یاد رخت، حال وهوای دگرم هست

تا مرغ دلم شد به هوای تو هوایی!

 

هر گوشه ای از دل، زنگاه تو، نگارین

هر پرده ای از جان،  ز نوای تو نوایی!

 

ای خنده شیرین تو جان مایه هستی

با گریه تلخم چه کنی وقت جدائی؟

 

دریاب گرفتار قفس را نفسی چند

ای نغمه چشمان تو، گلبانگ رهایی.



وقتي همه گل ها

ريزند به خاك از اثر حمله دشمن

سرماي سیاه دي و بهمن

تنها گل يخ هست

سرباز وفادار

كه در سنگر گلشن

با باد ستيزد

بر خاك نريزد!

 

روزي گرش از شاخه بچينند،

تنها گل يخ هست، ميان همه گلها،

كزچهره او رنگ و طراوت نگريزد.

 

تنها گل يخ،

نيك ببویيد، بچينيد، ببينيد

بر شاخه، نه پژمرده، نه پرپر

چون روزشكوفائي شاداب بماند

وان گونه كه در باغ بود عطر فشاند.

 

بوي گل يخ بود كه باز اين دل شيدا

بيگانه شد از خوبش

بوي گل يخ بود كه مي برد مرا مست

سرشار، سبكبار

سرمست تر از پيش.

 

مي رفتم و خوش بود سراپاي وجودم

درگرمي يك آتش دلخواه

يك شاخه گل يخ

با من همه جا همدم و همراه

نامش گل يخ بود، ولي گرم تر از عشق

مي سوخت مرا، آه!

 

بوي گل يخ بود كه مي برد زهوشم

مي خواند سخن هاي دلاويز به گوشم.

 

بوي گل يخ ،رازگشاي غم من بود.

مي خواند سخن هاي دلاويز به گوشم.

بوي گل يخ، رازگشاي غم من بود.

افسونگر و جان پرور،

با من به سخن بود.

 

گفتم:

عطش، از آتش اگر نيست، چگونه ست

كاين آتشم، اين گونه عطشناك به جان است؟

گفت: اين همه از گرمي آن عشق نهان است!

اين گرمي جان بخش، تو را در همه احوال

نيروي تكاپوي دل و دست و زبان است.

جان مايه شعر تو همين گرمي عشق است،

زنهار،

آنرا به همه حال فزاينده نگهدار!

تا چون منت آن روز كه از شاخه بچينند

صد سال دگر باز

در شعر تو، اين بوي خوش عشق ببينند!



 بر ماسه ها نوشتم:

 - دریای هستی من

از عشق توست سرشار

این را به یاد بسپار!

 

بر ماسه ها نوشتی:

- ای همزبان دیرین،     

این آرزوی پاکی ست،     

اما به باد بسپار!

 

خیزاب تیزبالی                        

ناز و نیاز مارا

می شست و پاک می کرد

بر باد رفتنی را 

می برد ،خاک می کرد!

 

دریا، ترانه خوان، مست

سر بر کرانه میزد.

و آن آتش نهفته،

در ما زبانه می زد!



پنهان نگاهم میکند، چشمی و صد ناز !

پنهان نگاهش می کنم، می خوانمش باز .

 

خورشید خندان لبش با می هم آغوش

مهتاب تابان رخش با گل هم آواز .

 

می خواهدم، پیداست از طرز نگاهش !

دزدیده دیدن های او می گویدم راز !

 

می خواهدم، وز شوق این احساس جان بخش، 

ذرات من پیوسته در رقصند و پرواز...!

 

می خواهمت، ای باغ لبریز از ترانه!

می خوانمت در اشک و آواز شبانه .

 

می بینمت در تار و پود سینه، در دل 

چون هرم آتش می کشی در من زبانه!

 

می آرمت از لابه لای جان به دفتر!

تا در سرود من بمانی جاودانه!

 

می جویمت در آسمان، در برگ، در آب!

می پرسمت از قله های بی نشانه!

 

با یاد تو، سرگشته در کوهم همیشه.

آمیزه ای از شوق و اندوهم همیشه.

 

می خواهمت، ای با تو شیرین زندگانی !

ای دست هایت ساقه های مهربانی!

 

ای هستی ام را کرده چشمان تو تاراج،

بخشیده بار دیگرم شور جوانی!

 

ای برده، چشمانت مرا از ظلمت خاک،

تا روشنی های بلند آسمانی.

 

پیش تو، خاموشم اگر، بر من نگیری 

چشم تو میداند زبان بی زبانی.

 

می خواهمت، ای خوشتر از صبح بهاران !

ای چشمهایت عشق را آیینه داران !

 

ای کاش می گفتی چه می خواهد دل تو 

از این دل آواره در اندوه زاران    !

 

عشق تو، خوش می پرورد در جان پر درد

شعری  که ماند جاودان در روزگاران.

 

ساقی، به فریادم برس، غم پرپرم کرد !

چشمان او، چشمان او خاکسترم کرد!

...

دیگر، گل خورشید، از سرخی به زردی ست.

غم، در نگاه آسمان لاجوردی است .

 

با یاد چشمش مانده ام تنهای تنها،

تنها خدا داند که تنهایی چه دردی است !



بيد مجنون، زير بال خود، پناهم داده بود !

در حريم خلوتي جان بخش، راهم داده بود.

تكيه بر بال نسيم و چنگ در گيسوي بيد !
مسندي والاتر از ايوانِ  شاهم داده بود.

شاه بودم، بر سر آن تخت، شاهِ وقتِ خويش
يك چمن گل، تا افق، جاي سپاهم داده بود !

چتر گردون، سجده ها بر سايبانم برده بود
عطر پيچك، بوسه ها بر پيشگاهم داده بود !

آسمان، درياي آبي،
                                
ابرها، قوهاي مست !
شوق ِ يك دريا تماشا بر نگاهم داده بود !...

آه! اي آرامش جاويد! كي آیي به دست؟
آسمان، يك لحظه، حالي دلبخواهم داده بود !



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

زنی، فال مرا می‌دید و می‌گفت:
زنی، آرام و خوابت را ربوده‌ست!
به نقش قهوه می‌بینم که، دیری‌ست
چراغ‌افروز رؤیای تو بوده‌ست!


رخش زیباست، بالایش بلند است
نگاهی سخت افسونکار دارد
تو را سرگشته می‌خواهد همه عمر
وزین سرگشتگان بسیار دارد!


فریبش را مخور! خوش خط و خالی‌ست
ازو تا پای رفتن هست، بگریز!

به گیسوی بلاریزش میاویز!

ز لبخند بلاخیزش بپرهیز!


سرت را گرم می‌دارد به امّید
دلت را نرم می‌سازد به نیرنگ
مدامت می‌دواند، تشنه، بی‌تاب
وفا دور است ازو، فرسنگ فرسنگ.


به او گفتم:

مرا از ره مگردان!
که هیچت نقش مهری در جبین نیست!

اگر هم راست می‌گویی، مرا عشق،
چنین فرماید و راهی جز این نیست

 

 



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

 سرانجام بشر را، این زمان، اندیشناکم، سخت

               بیش از پیش.

که می لرزم به خود از وحشت این یاد.

 نه می بیند، نه می خواند، نه می اندیشد،

          این ناسازگار، ای داد!

نه آگاهش توانی کرد، با زاری

نه بیدارش توانم کرد، با فریاد!

نمی داند، بر این جمعیت انبوه واین پیکار روز افزون

که ره گم می کند درخون،

از این پس، ماتم نان می کند بیداد!

نمی داند!

زمینی را که با خون آبیاری می کند،

                                گندم نخواهد داد!



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

شبي خواهد رسيد از راه
كه مي‌تابد به حيرت ماه،
مي‌لرزد به غربت برگ،
مي‌پويد پريشان، باد.
فضا در ابري از اندوه
درختان سر به روي شانه‌هاي هم
غبارآلود و غمگين

راز واري را به گوش يكدگر
آهسته مي‌گويند.
دري را بي‌امان در كوچه‌هاي دور مي‌كوبند.
چراغ خانه‌اي خاموش،
درها بسته،
هيچ آهنگ پايي نيست
كنار پنجره، نوري، نوايي نيست ...
هراسان سر به ايوان مي‌كشاند بيد
به جز امواج تاريكي چه خواهد ديد؟
مگر امشب، كسي با آسمان، با برگ، با مهتاب
ديداري نخواهد داشت؟
به اين مرغي كه كوكو مي‌زند تنها،
مگر امشب كسي پاسخ نخواهد داد؟
مگر امشب دلي در ماتم مردم نخواهد سوخت
مگر آن طبع شورانگيز، خورشيدي نخواهد زاد؟
كسي اينگونه خاموشي ندارد ياد...
شگفت انگيز نجوايي است!
در و ديوار
به دنبال كسي انگار
مي‌گردند و مي‌پرسند:
از همسايه، از كوچه.
درخت از ماه،
ماه از برگ،
برگ از باد!



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

زن - سحر، چون می روی در کام امواج

       کند تاب مرا، هجر تو تاراج

 

ماهیگیر - منم یک مرد ماهیگیر ساده

            خدا نان مرا در آب داده !

 

زن - تو را دریا فرو کوبیده، صد بار

       ازین زیبای وحشی دست بردار !

 

ماهیگیر - چو می خوانندم این امواج از دور

            همه عشقم، همه شوقم، همه شور .

 

زن - فریبش را مخور ای مرد ، زین بیش،

       به گردابش، به  طوفانش  بیندیش !

 

ماهیگیر - نمی ترسم ، نمی پرهیزم از کار ،

            به امید تو می آیم دگر بار !

 

زن - اگر از جان نمی ترسی در این راه ،

       بیاور گوهری، رخشنده، چون ماه !

       بشوی از خانه ات فقر و سیاهی

       که  مروارید نیکوتر  ز  ماهی !

 

ماهیگیر - ز عشقم گوهری تابنده تر نیست

            سزاوار تو زین خوشتر گهر نیست

            ولیکن  تا  نباشم  شرمسارت

            فروزان گوهری آرم، نثارت !

 

 ***         ***          ***

 

زنی خاموش، در ساحل نشسته

به آن زیبای وحشی چشم بسته

بر او هر روز چون سالی گذشته ست

هنوز آن مرد عاشق برنگشته ست !

 

نه تنها گوهری در دام ننشست ،

که عشقی پاک گوهر رفت از دست!



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

 در پشت چارچرخه فرسوده ای ، کسی

خطی نوشته بود:

«من گشته ام نبود!

                  تو دیگر نگرد ،

                                           نیست!»

این آیه ملال

در من هزار مرتبه تکرار گشت و گشت

چشمم برای این همه سرگشتگی گریست.

چون دوست در برابر خود می نشاندمش

تا عرصه بگوی و مگو، می کشاندمش:

 

- در جست و جوی آب حیاتی ؟

                         در بیکران این ظلمات آیا؟

در آرزوی رحم؟ عدالت؟

دنبالِ عشق؟

                   دوست؟.........

ما نیز گشته ایم

«وآن شیخ با چراغ همی گشت.....»

آیا تو نیز،-چون او-«انسانت آرزوست؟»

گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان:

ما را تمام لذت هستی به جست و جوست.

پویندگی تمامیِ زندگی ست.

هرگز

          «نگرد ! نیست»

                                 سزاوارِ مرد نیست.......



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

در پهنه دشت رهنوردی پیداست

وندر پی آن قافله، گردی پیداست

فریاد زدم- "دوباره دیداری هست؟"

در چشم ستاره اشک سردی پیداست



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

 نیمه شب ،

           از ناله مرغی که در ژرفای ظلمت

                              بال و پر می زد

                                  ز جا جستم

ناله آن مرغ  زخمی همچنان از دور می آمد

 

لحظه ای در بهت بنشستم

ناله آن مرغ زخمی همچنان از دور می آمد

 

ماه غمگین

ابر سنگین

خانه در غربت

ناله آن مرغ زخمی همچنان از دور می آمد

لحظه هایی شهر سرشار از صدای ناله مرغان زخمی شد

اوج این موسیقی غمناک ، در افلاک ، می پیچید !

 

مانده بودم سخت در حیرت که آیا هیچ کاری می توانستم ؟

 

آسمان ، هستی ، خدا ، شب ، برگ ها چیزی

                                              نمی گفتند  

آه در هر خانه این شهر،

مادران با گریه می خفتند ،

دانستم !



این دفتر دانایی، این طرفه ره آورد،
الهام خدایی ست که "فردوسی توسی"
از جان و دل آن را بپذیرفت،
با جان و دل خویش، بیامیخت،
بیاراست، بپرورد؛
دَه قرن است که در پهنه ی گیتی
میدان شکوهش را،
کس نیست هماورد!

دَه قرن ِ ازین پیش
آیا چه کسی دید که این مَرد
با آتش پنهانش
با طبع خروشانش
سی سال، شب و روز، چه ها گفت؟ چه ها کرد؟

امروز، هنوز ار پس دَه قرن که این مُلک
در دایره ی دوران سرگشته ست،
آیا چه کسی داند سی سال در آن عهد
بر این هنری مرد سخنور چه گذشته ست؟

انگیزه اش از گفتن شهنامه چه بوده ست؟
سیمای اساطیری ِ ایران کهن را
آن روز چرا گَرد ز رخسار زدوده ست؟
سی سال برای چه، برای که سروده ست؟

می دید وطن را که سراپا همه درد است...
می دید که خون در رگ مَردُم،
افسرده و سرد است!
آتشکده ها خالی خاموش
آزادی در بند
لبخند فراموش!
بیگانه نشسته ست بر اورنگ
از ریشه دگرگون شده فرهنگ...
می گفت که: - هنگام نبرد است -
با تیغ سخن، روی بدان میدان آورد...

سی سال به پیکار، بر آن پیمان، پیمود
جان بر سر ِ پیکارش فرسود و نیاسود
وجدانش بیدار،
ایمانش روشن،
جان مایه ی شعرش همه ایرانی و ایران،
طومار نسب نامه ی گردان و دلیران،
نظمی که پی افکند،
کاخی که بنا کرد!

شهنامه به ایران و به ایرانی می گفت:
- یک رو شما در تن تان گوهر جان بود!
یک روز شما بر سرتان، تاج کیان بود!
وان پرچم تان، رایت مهر و خرد و داد،
افراشته بر بام جهان بود!

شهنامه به آن مردم خودباخته می گفت:
بار دگر آنگونه توانمند، توان بود!

این دفتر دانایی،
این طرفه ره آورد
الهام خدایی
فرمان اهوراست؛
روح وطن ماست که فردوسی توسی
با جان و دل خویش بیامیخت، بیاراست، بپرورد؛
آنگاه چنین نغز و دل افروز و دلاویز
در پیش نگاه همه آفاق بگسترد!

 



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

ماه تابید و چو دید آن همه خاموش مرا

نرم باز آمد و بگرفت در آغوش مرا

 گفت:خاموش درین جا چه نشستی؟" گفتم:

بوی محبوبه ی شب می برد از هوش مرا!

 بوی محبوبه شب، بوی جنون پرور عشق

وه، چه جادوست که از هوش برد بوش مرا

 بوی محبوبه ی شب، نغمه ی چنگی است لطیف

 که ز افلاک کند زمزمه در گوش مرا

 بوی محبوبه ی شب همچو شرابی گیراست

مست و شیدا کند این جام پر از نوش مرا

 بوی محبوبه ی شب جلوه ی جادویی اوست

آن که کرده ست به یکباره فراموش مرا



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

هر روز اگر یک بوسه مهمان تو باشم   

عمری به شیرینی غزل خوان تو باشم 

با من اگر پیمان نگه داری به یاری

من تا نفس دارم به پیمان تو باشم 

عشق تو شد فرمانروای هستی من

تا هر چه فرمایی به فرمان تو باشم 

گر در تو حیران مانده ام بر من ببخشای

من دوست می دارم که حیران تو باشم

حیران چشمان تو بودن رستگاری است

بگذار تا حیران چشمان تو باشم



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

به پیش روی من، تا چشم یاری می كند، دریاست !
چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست !
درین ساحل كه من افتاده ام خاموش،
غمم دریا، دلم تنهاست .
وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق ها ست !

خروش موج، با من می كند نجوا،
كه : - « هرل كس دل به دریا زد رهائی یافت !
كه هر كس دل به دریا زد رهائی یافت ... »

مرا آن دل كه بر دریا زنم، نیست !
ز پا این بند خونین بر كنم نیست ،
امید آنكه جان خسته ام را ، 
به آن نادیده ساحل افكنم نیست ! 



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

از دل افروز ترین روز جهان،

خاطره ای با من هست،

به شما ارزانی:



سحری بود و هنوز،

گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود .

گل یاس،

عشق در جان هوا ریخته بود .

من به دیدار سحر می رفتم

نفسم با نفس یاس درآمیخته بود .

***

می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : (( های !

بسرای ای دل شیدا، بسرای .

این دل افروزترین روز جهان را بنگر !

تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای !



آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،

روح درجسم جهان ریخته اند،

شور و شوق تو برانگیخته اند،

تو هم ای مرغك تنها، بسرای !



همه درهای رهائی بسته ست،

تا گشائی به نسیم سخنی، پنجرها را، بسرای !

بسرای ... ))



من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم !

***

در افق، پشت سرا پرده نور

باغ های گل سرخ،

شاخه گسترده به مهر،

غنچه آورده به ناز،

دم به دم از نفس باد سحر؛

غنچه ها می شد باز .



غنچه ها می رسد باز،

باغ های گل سرخ،

باغ های گل سرخ،

یك گل سرخ درشت از دل دریا برخاست !

 


چون گل افشانی لبخند تو،

در لحظه شیرین شكفتن !

خورشید !

چه فروغی به جهان می بخشید !

چه شكوهی ... !

همه عالم به تماشا برخاست !



من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !

***

دو كبوتر در اوج،

بال در بال گذر می كردند .



دو صنوبر در باغ،

سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند .

مرغ دریائی، با جفت خود، از ساحل دور

رو نهادند به دروازه نور ...



چمن خاطر من نیز ز جان مایه عشق،

در سرا پرده دل

غنچه ای می پرورد،

- هدیه ای می آورد -

برگ هایش كم كم باز شدند !

برگ ها باز شدند :

ـ « ... یافتم ! یافتم ! آن نكته كه می خواستمش !

با شكوفائی خورشید و ،

گل افشانی لبخند تو،

آراستمش !

تار و پودش را از خوبی و مهر،

خوشتر از تافته یاس و سحربافته ام :

(( دوستت دارم )) را

من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام !

***

این گل سرخ من است !

دامنی پر كن ازین گل كه دهی هدیه به خلق،

كه بری خانه دشمن !

كه فشانی بر دوست !

راز خوشبختی هر كس به پراكندن اوست !



در دل مردم عالم، به خدا،

نور خواهد پاشید،

روح خواهد بخشید . »



تو هم، ای خوب من ! این نكته به تكرار بگو !

این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،

نه به یك بار و به ده بار، كه صد بار بگو !

« دوستم داری » ؟ را از من بسیار بپرس !

« دوستت دارم » را با من بسیار بگو !



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

لب دریا رسیدم تشنه، بی تاب

ز من بی تاب تر، جان و دل آب

مرا گفت: از تلاطم ها میاسای!

که بد دردی است جان دادن به مرداب



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

سرگشتهای به ساحل دریا، نزدیک یک صدف،

سنگی فتاده دید و گمان برد گوهر است

 گوهر نبود -اگر چه- ولی در نهاد او، 

چیزی نهفته بود، که می‌گفت، 
از سنگ بهتر است!

جان‌مایه ای به روشنی نور، عشق، شعر،
از سنگ می‌دمید!
انگار
دل بود! می‌تپید!
اما چراغ آینه‌اش در غبار بود!
دستی بر او گشود و غبار از رخش زدود،
خود را به او نمود.

آیینه نیز روی خوش آشنا بدید
با صد امید، دیده در او بست 
صد گونه نقش تازه از آن چهره آفرید،
در سینه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد

سنگین دل، از صداقت آیینه یکه خورد!
آیینه را شکست!



ازدرخت شاخه در آفاق ابر

برگ هاي ترد باران ريخته !

بوي لطف بيشه زاران بهشت

با هواي صبحدم آميخته !


نرم و چابك، روح آب

مي كند پرواز همراه نسيم 

نغمه پردازان باران مي زنند

گرم و شيرين هر زمان چنگي به سيم !


سيم هر ساز از ثريا تا زمين 

خيزد از هر پرده آوازي حزين 

هر كه با آواز اين ساز آشنا

مي كند در جويبار جان شنا !

دلرباي آب، شاد و شرمناك

عشقبازي مي كند با جان خاك !

خاك خشك تشنه دريا پرست

زير بازي هاي باران مست مست !

اين رود از هوش و آن آيد به هوش

شاخه دست افشان و ريشه باده نوش !


مي شكافد دانه، مي بالد درخت

مي درخشد غنچه همچون روي بخت!

باغ ها سرشار از لبخند شان

دشت ها سرسبز از پيوندشان 

چشمه و باغ و چمن فرزندشان !


با تب تنهائي جانكاه خويش

زير باران مي سپارم راه خويش 

شرمسار ازمهرباني هاي او

مي روم همراه باران كو به كو 

چيست اين باران كه دلخواه من است ؟

زير چتر او روانم روشن است 

چشم دل وا مي كنم

قصه يك قطره باران را تماشا مي كنم :


در فضا

همچو من در چاه تنهائي رها

مي زند در موج حيرت دست و پا

خود نمي داند كه مي افتد كجا !


در زمين

همزباناني ظريف و نازنين

مي دهند از مهرباني جا به هم

تا بپيوندند چون دريا به هم !


قطره ها چشم انتظاران هم اند

چون به هم پيوست جان ها، بي غم اند 

هر حبابي، ديدهاي در جستجوست

چون رسد هر قطره، گويد: - « دوست! دوست ... !»

مي كنند از عشق هم قالب تهي

اي خوشا با مهر ورزان همرهي !


با تب تنهائي جانكاه خويش

زير باران مي سپارم راه خويش

سيل غم در سينه غوغا مي كند

قطره دل ميل دريا مي كند

قطره تنها كجا، دريا كجا

دور ماندم از رفيقان تا كجا !


همدلي كو ؟ تا شوم همراه او

سر نهم هر جاكه خاطرخواه او !

شايد از اين تيرگي ها بگذريم 

ره به سوي روشنائي ها بريم 

مي روم، شايد كسي پيدا شود

بي تو، كي اين قطره دل، دريا شود؟



نمی خواهم بمیرم ، با که باید گفت ؟ 
کجا باید صدا سر داد ؟ 
                 در زیر کدامین آسمان ، 
                            روی کدامین کوه ؟ 
که در ذرات هستی رَه بَرَد توفان این اندوه 
که از افلاک عالم بگذرد  پژواک این فریاد ! 
کجا باید صدا سر داد ؟ 

فضا خاموش و درگاه قضا دور است 
زمین کر ، آسمان کور است 
نمی خواهم بمیرم ، با که باید گفت ؟ 

اگر زشت و اگر زیبا 
اگر دون و اگر والا 
من این دنیای فانی را 
هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم . 

به دوشم گرچه بار غم توانفرساست 
وجودم گرچه  گردآلود سختی هاست 

نمی خواهم از این جا دست بردارم  ! 
تنم در تار و پود عشق انسانهای خوب نازنین بسته است . 
دلم با صد هزاران رشته ، با این خلق 
                            با این مهر ، با این ماه 
                            با این خاک با این آب ... 
                                                     پیوسته است . 

مراد از زنده ماندن ، امتداد خورد و خوابم نیست 
توان دیدن دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست 
هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست . 

جهان بیمار و رنجور است . 
دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست 
اگر دردی ز جانش برندارم ناجوانمردی است . 

نمی خواهم بمیرم، تا محبت را به انسانها بیاموزم 
بمانم تا عدالت را برافرازم ، بیفروزم 

خرد را ، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم 
به پیش پای فرداهای بهتر گل برافشانم 
چه فردائی ، چه دنیائی ! 
              جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است ... 
   
نمی خواهم بمیرم ، ای خدا  ! 
                             ای آسمان  ! 
                                     ای شب  ! 
نمی خواهم 
             نمی خواهم 
                          نمی خواهم 
                                     مگر زور است ؟



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

گفته بودي كه چرا محو تماشاي مني؟

و آنچنان مات كه يكدم مژه بر هم نزنی

مژه بر هم نزنم تا كه ز دستم نرود

ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدني!!



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

جویبار نغمه می غلتید، گفتی بر حریر 
آبشار شعر، گل می ریخت، نغز و دلپذیر

مخمل مهتاب بود این یا طنین بال قو؟
پرنیان ناز، آواز سراپا حال او

نغمه را با سوز دل، این گونه سازش ها نبود 
در نوای هیچ مرغی «این نوازش ها نبود »

«بانگ نی» می گشت تا دمساز او
شورها می ریخت از شهناز او

در شب تاریک دوران، بی گمان 
چلچراغی بود هر آواز او

برگ گل بود آن چه می افشاند بر ما یا غزل
عاشق سرگشته در کویش «من، از روز ازل »

لطف را آموخته، چون دفتر گل از «صبا»
مرحبا ای آشنا ی حسن خوبان ، مرحبا

این نسیم از کوی جانان بوی جان آورده بود 
«بوی جوی مولیان» را ارمغان آورده بود

تا که می گرداند راه «کاروان» از «دیلمان»
کاروان جان ما می گشت در هفت آسمان

تا نپنداری که عمری گل به دامن بود و بس
«دشمنش گر سنگ خاره او چو آهن » بود و بس

با تو پیوسته ست، اینک، با تو، ای «آه سحر»
نغمه اش را شعله کن در تار و پود خشک و تر

ما به آغوش تو بسپردیم جان پاک او
بعد ازین «ای آتشین لاله» بپوشان خاک او

بعد ازین هر گل که از خاک بنان سر برزند 
شور این شیرین نوا در جان عالم افکند

اهل دل در ماتمش با چشم گریان مانده اند 
جمع «مشتاقان» او اینک ـپریشان » مانده اند

دل به آواز بنان بسپار کز کار جهان 
نیست خوش تر هیچ کار از «یاد یار مهربان »



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

وقتی نسیمِ صبحگاهان، مست

گلهایِ باغِ گیسوانت را

افشاند و

پرپر کرد و

پرپر کرد و

پرپر کرد،

بر روی پیشانی.

من نیز ، در آیینه چشم تو می دیدم

پروازِ روحم را

در آفاق پریشانی....



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

آیا کسی از دیدن گل سیر خواهد شد ؟

آیا کسی در صحبت گل پیر خواهد شد ؟

 

صد کوه اگر غم داری و یک جو اگر شادی

این را نگهدارش،

و آن را به قعر دره بسپارش.

 

دنیا گذرگاهی ست

آغاز و پایان نا پدیدار

راهی، نه هموار.

یک بار از آن خواهی گذشتن

آه،

یک بار …

یک بار …

یک بار …

 

یک روز، میبینی تو را، نازک تر از گل، زاد

با خون دل، پرورد

روز دگر، پژمرد و پرپر کرد!

آنگاه

خاکت را به دست باد صحرا داد!

 

دنیا گذرگاهی ست.

صد سال اگر جان را بفرسایی

صد قرن اگر آن را بپیمایی

راز وجودش را ندانی چیست.

 

تاریک و روشن

زشت و زیبا

تلخ و شیرین

آمیزه ای از اشک و لبخند.

انسان سرگردان در او، این لحظه غمگین

آن لحظه خرسند.

 

هم شعر "حافظ" دارد و هم تیغ چنگیز.

هم کنج گردآلود من

هم قصر پرویز!

 

اندوه پیری دارد و شور جوانی

لطف توانایی و رنج ناتوانی

 

هم شهد شیرین دارد و هم زهر کاری

هم جغد دارد، هم قناری.

هم کین دشمن، هم صفای دوست در اوست

با این بپیوند

از آن بپرهیز.

 

شب را همین تنها مبین تاریک و دلگیر

بنگر چه می گوید ترنم های مهتاب

با ساز ناهید.

بر سنگ یا بر پرنیان، شیرینی خواب

بوی سحر، پروانه، گل، آب

امید فردا،

روز نو

دیدار خورشید!

 

گر مرگ، نازیبا و تلخ است

اما به دنیا آمدن شیرین و زیباست

 

بالا گرفتن، برگ و بر دادن، شکفتن

هر لحظه، یک دنیا تماشاست.

 

غم را اگر نیکو ببینی

راز وجود شادمانی ست

گر غم نباشد، شادمانی در جهان نیست

غم، همره و همزاد با این سرنوشت است

غم خوردن بیهوده زشت است.

 

باری، جهان آیینه واری ست

در آن چه می خواهی ببینی ؟

زیبایی و زشتی درین آیینه از ماست

تا خود کدامین را بخواهی برگزینی.

 

در این گذرگاه

کار تو پیوستن به اردوگاه خوبی

کار تو دل بستن به زیبایی

کار تو گوهر ساختن از سنگ خاراست.

 

کار تو لذت بردن از هر لحظه  ی عمر

کار تو پیکار

با تیرگی هاست.

کار تو بهتر بودن از دیروز

کار تو شیرین کردن فرداست.

 

من دل به زیبایی، به خوبی می سپارم؛ دینم این است

من مهربانی را ستایش می کنم؛ آیینم این است

من رنج ها را با صبوری می پذیرم

من زندگی را دوست دارم

انسان و باران و چمن را می ستایم

انسان و باران و چمن را می سرایم.

 

در این گذرگاه

بگذار خود را گم کنم در عشق، در عشق

بگذار ازین ره بگذرم با دوست، با دوست …

 

ای بهترین گل های عالم!

ای خوش ترین لبخند هستی!

ای مهر و ماه راه من در این گذرگاه!

 

همواره بر روی تو خواهم دوخت …

چشمان سیری ناپذیرم را،

تکرار نامت باغ گل کرده ست

صحرای خاموش ضمیرم را.

 

من با تماشای تو سبزم چون جوانی

من با تو جان تازه دارم، جاودانی …

 

آیا کسی از دیدن گل سیر خواهد شد ؟

آیا کسی در صحبت گل پیر خواهد شد ؟



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

چنین با مهربانی خواندنت چیست؟

بدین نامهربانی راندنت چیست؟

بپرس از این دل دیوانه من

که ای بیچاره عاشق، ماندنت چیست؟



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

کسی مانند من تهنا نماند

به راه زندگانی وانماند

خدا را، در قفای کاروان ها

غریبی در بیابان جا نماند



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

آخر ای دوست نخواهی پرسید 
که دل از دوری رویت چه کشید 
سوخت در آتش و خاکستر شد 
 وعده های تو به دادش نرسید 
داغ ماتم شد و بر سینه نشست 
اشک حسرت شد و بر خاک چکید 
آن همه عهد فراموشت شد 
چشم من روشن روی تو سپید 
جان به لب آمده در ظلمت غم 
کی به دادم رسی ای صبح امید 
آخر این عشق مرا خواهد کشت 
عاقبت داغ مرا خواهی دید 
 دل پر درد فریدون مشکن 
که خدا بر تو نخواهد بخشید



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

گفتم برای آنکه بماند حدیث من 
آن به که نغمه ها ز غم عشق سر کنم 
غیر از سرود عشق نخوانم به روزگار 
وز درد عشق سوز سخن بیشتر کنم 
چنگم بجز نوای محبت نمی نواخت 
طبعم به غیر عشق سرودی نمی سرود 
بسیار آفرین که شنیدم ز هر کنار 
بسیار کس که نغمه گرم مرا ستود 
آتش زدم ز سوز سخن اهل حال را
اما زبان مدعیان خار راه بود 
دیدند یک شبه ره صد ساله می روم 
در چشم تنگشان هنر من گناه بود 
کندند درخیال بنای گذشتگان 
در پیش خود ستاره هفت آسمان شدند 
فانوس شعرشان نفسی بر کشید و مرد 
پنداشتند روشنی جاودان شدند 
این گلشن خزان زده جای نشاط نیست
شاعر به شهر بی هنران بار خاطر است 
اینجا کسی که مدح نگفت و ثنا نخواند 
سعدی اگر شود نتوان گفت شاعر است 
گیرم هزار نغمه سرایم ز چنگ دل 
گیرم هزار پرده برآرم ز تار جان 
آن روز شاعرم که بگویم مدیح این 
آن روز شاعرم که بخوانم ثنای آن



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

دل از سنگ باید که از درد عشق
ننالد خدایا دلم سنگ نیست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
که جز غم در این چنگ آهنگ نیست
به لب جز سرود امیدم نبود
مرا بانگ این چنگ خاموش کرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت
که آهنگ خود را فراموش کرد
نمی دانم این چنگی سرنوشت
چه می خواهد از جان فرسوده ام
کجا می کشانندم این نغمه ها
که یکدم نخواهند آسوده ام
دل از این جهان برگرفتم دریغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست
در این واپسین لحظه زندگی
هنوزم در این سینه یک آرزوست
دلم کرده امشب هوای شراب
شرابی که از جان برآرد خروش
شرابی که بینم در آن رقص مرگ
شرابی که هرگز نیابم بهوش
مگر وارهم از غم عشق او
مگر نشنوم بانگ این چنگ را
همه زندگی نغمه ماتم است
نمی خواهم این ناخوش آهنگ را



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

در نوازش های باد ،
در گل لبخند دهقانان شاد ،
درسرود نرم رود ،
خون گرم زندگی جوشیده بود .

نوشخند مهر آب ،
آبشار آفتاب ،
در صفای دشت من کوشیده بود .

شبنم آن دشت ، ازپاکیزگی ،
گوییا خورشید را نوشیده بود !

روزگاران گشت و .... گشت :

داغ بر دل دارم از این سرگذشت ،
داغ بر دل دارم از مردان دشت .

یاد باد آن خوش نوا آواز دهقانان شاد
یاد باد آن دلنشین آهنگ رود
یاد باد آن مهربانی های باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد

دشت با اندوه تلخ خویش تنها مانده است 
زان همه سرسبزی و شور و نشاط
سنگلاخی سرد بر جا مانده است !

آسمان از ابر غم پوشیده است ،
چشمه سار لاله ها خوشیده است ،

جای گندم های سبز ،
جای دهقانان شاد ،
خارهای جانگزا جوشیده است !

بانگ بر می دارم از دل :
- ” خون چکید از شاخ گل ، باغ و بهاران را چه شد ؟
دوستی کی آخر آمد ، دوستداران را چه شد ؟‌

سرد و سنگین ، کوه می گوید جواب :
- خاک ، خون نوشیده است !



به دست های او نگاه میکنم
که میتواند از زمین
هزار ریشه گیاه هرزه را برآورد
و میتواند از فضا
هزارها ستاره را به زیر پر درآورد
به دست های
خود نگاه میکنم
که از سپیده تا غروب
هزار کاغذ سپیده را سیاه میکند
هزار لحظه عزیز را تباه میکند
مرا فریب میدهد
ترا فریب میدهد
گناه میکند
چرا سپید را سیاه میکند
 چرا گناه میکند

 



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

بیابان تا بیابان در غبار است
چراغ چشم ها در انتظار است
غبار هر بیابان را سواری است
غبار این بیابان بی سوار است

 



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد