آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ساحل دل و آدرس 3oo3oo.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 77
بازدید دیروز : 30
بازدید هفته : 77
بازدید ماه : 163
بازدید کل : 412313
تعداد مطالب : 84
تعداد نظرات : 6
تعداد آنلاین : 2


ساحل دل
برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

روزی تو را و یاس و سحر را

کنار هم

هر روز دیده ام.

با این سه تابناک، دل و جان خویش را

سوی بهشت نور و طراوت، کشیده ام

ای خوش تر از سپیده دم،

                                       ای خوب تر ز یاس

تا با منی، چه کار به یاس و سپیده ام!



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

با قلم می گویم:

         - ای همزاد، ای همراه،

                                    ای هم سرنوشت

هر دومان حیران بازی های دوران های زشت.

شعرهایم را نوشتی

                  دست خوش؛

اشک هایم را کجا خواهی نوشت؟



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

تخته پاره های کشتی شکسته ای،
در میان لای و گل نشسته بود.
شعله های بی امان آفتاب،
راه هر نگاه را،
تا کرانه بسته بود.
ما میان زورقی به روی آب.

 

ناگهان پرنده ای،
از میان تخته پاره ها، به آسمان پرید
خط جیغ جانخراش خویش را
در فضا کشید:
- "ناخدا کجاست؟"

شاید این پرنده،
روح ناامید یک غریق بود،
در کشاکشی میان مرگ و زندگی،
در کمند پیچ و تاب ها؟

شاید این صدا همیشه جاری است
در تلاطم عظیم آب ها؟

 

 

سال ها و سال هاست،
بازتاب "ناخدا کجاست؟"
در میان تخته پاره های هستی من است.

مثل این که روح من،
با همان پرنده همنواست!

زان که این غریق نیز
همچنان به جستجوی ناخداست!



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

ای عشق توام پرتوی از مهر خدایی

دنیای من از پرتو عشق تو طلایی

 

من از همه سو بهر تو بازو بگشایم

باشد که تو بازآیی و بازو بگشایی

 

با یاد رخت، حال وهوای دگرم هست

تا مرغ دلم شد به هوای تو هوایی!

 

هر گوشه ای از دل، زنگاه تو، نگارین

هر پرده ای از جان،  ز نوای تو نوایی!

 

ای خنده شیرین تو جان مایه هستی

با گریه تلخم چه کنی وقت جدائی؟

 

دریاب گرفتار قفس را نفسی چند

ای نغمه چشمان تو، گلبانگ رهایی.



وقتي همه گل ها

ريزند به خاك از اثر حمله دشمن

سرماي سیاه دي و بهمن

تنها گل يخ هست

سرباز وفادار

كه در سنگر گلشن

با باد ستيزد

بر خاك نريزد!

 

روزي گرش از شاخه بچينند،

تنها گل يخ هست، ميان همه گلها،

كزچهره او رنگ و طراوت نگريزد.

 

تنها گل يخ،

نيك ببویيد، بچينيد، ببينيد

بر شاخه، نه پژمرده، نه پرپر

چون روزشكوفائي شاداب بماند

وان گونه كه در باغ بود عطر فشاند.

 

بوي گل يخ بود كه باز اين دل شيدا

بيگانه شد از خوبش

بوي گل يخ بود كه مي برد مرا مست

سرشار، سبكبار

سرمست تر از پيش.

 

مي رفتم و خوش بود سراپاي وجودم

درگرمي يك آتش دلخواه

يك شاخه گل يخ

با من همه جا همدم و همراه

نامش گل يخ بود، ولي گرم تر از عشق

مي سوخت مرا، آه!

 

بوي گل يخ بود كه مي برد زهوشم

مي خواند سخن هاي دلاويز به گوشم.

 

بوي گل يخ ،رازگشاي غم من بود.

مي خواند سخن هاي دلاويز به گوشم.

بوي گل يخ، رازگشاي غم من بود.

افسونگر و جان پرور،

با من به سخن بود.

 

گفتم:

عطش، از آتش اگر نيست، چگونه ست

كاين آتشم، اين گونه عطشناك به جان است؟

گفت: اين همه از گرمي آن عشق نهان است!

اين گرمي جان بخش، تو را در همه احوال

نيروي تكاپوي دل و دست و زبان است.

جان مايه شعر تو همين گرمي عشق است،

زنهار،

آنرا به همه حال فزاينده نگهدار!

تا چون منت آن روز كه از شاخه بچينند

صد سال دگر باز

در شعر تو، اين بوي خوش عشق ببينند!



 بر ماسه ها نوشتم:

 - دریای هستی من

از عشق توست سرشار

این را به یاد بسپار!

 

بر ماسه ها نوشتی:

- ای همزبان دیرین،     

این آرزوی پاکی ست،     

اما به باد بسپار!

 

خیزاب تیزبالی                        

ناز و نیاز مارا

می شست و پاک می کرد

بر باد رفتنی را 

می برد ،خاک می کرد!

 

دریا، ترانه خوان، مست

سر بر کرانه میزد.

و آن آتش نهفته،

در ما زبانه می زد!



پنهان نگاهم میکند، چشمی و صد ناز !

پنهان نگاهش می کنم، می خوانمش باز .

 

خورشید خندان لبش با می هم آغوش

مهتاب تابان رخش با گل هم آواز .

 

می خواهدم، پیداست از طرز نگاهش !

دزدیده دیدن های او می گویدم راز !

 

می خواهدم، وز شوق این احساس جان بخش، 

ذرات من پیوسته در رقصند و پرواز...!

 

می خواهمت، ای باغ لبریز از ترانه!

می خوانمت در اشک و آواز شبانه .

 

می بینمت در تار و پود سینه، در دل 

چون هرم آتش می کشی در من زبانه!

 

می آرمت از لابه لای جان به دفتر!

تا در سرود من بمانی جاودانه!

 

می جویمت در آسمان، در برگ، در آب!

می پرسمت از قله های بی نشانه!

 

با یاد تو، سرگشته در کوهم همیشه.

آمیزه ای از شوق و اندوهم همیشه.

 

می خواهمت، ای با تو شیرین زندگانی !

ای دست هایت ساقه های مهربانی!

 

ای هستی ام را کرده چشمان تو تاراج،

بخشیده بار دیگرم شور جوانی!

 

ای برده، چشمانت مرا از ظلمت خاک،

تا روشنی های بلند آسمانی.

 

پیش تو، خاموشم اگر، بر من نگیری 

چشم تو میداند زبان بی زبانی.

 

می خواهمت، ای خوشتر از صبح بهاران !

ای چشمهایت عشق را آیینه داران !

 

ای کاش می گفتی چه می خواهد دل تو 

از این دل آواره در اندوه زاران    !

 

عشق تو، خوش می پرورد در جان پر درد

شعری  که ماند جاودان در روزگاران.

 

ساقی، به فریادم برس، غم پرپرم کرد !

چشمان او، چشمان او خاکسترم کرد!

...

دیگر، گل خورشید، از سرخی به زردی ست.

غم، در نگاه آسمان لاجوردی است .

 

با یاد چشمش مانده ام تنهای تنها،

تنها خدا داند که تنهایی چه دردی است !



بيد مجنون، زير بال خود، پناهم داده بود !

در حريم خلوتي جان بخش، راهم داده بود.

تكيه بر بال نسيم و چنگ در گيسوي بيد !
مسندي والاتر از ايوانِ  شاهم داده بود.

شاه بودم، بر سر آن تخت، شاهِ وقتِ خويش
يك چمن گل، تا افق، جاي سپاهم داده بود !

چتر گردون، سجده ها بر سايبانم برده بود
عطر پيچك، بوسه ها بر پيشگاهم داده بود !

آسمان، درياي آبي،
                                
ابرها، قوهاي مست !
شوق ِ يك دريا تماشا بر نگاهم داده بود !...

آه! اي آرامش جاويد! كي آیي به دست؟
آسمان، يك لحظه، حالي دلبخواهم داده بود !



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

زنی، فال مرا می‌دید و می‌گفت:
زنی، آرام و خوابت را ربوده‌ست!
به نقش قهوه می‌بینم که، دیری‌ست
چراغ‌افروز رؤیای تو بوده‌ست!


رخش زیباست، بالایش بلند است
نگاهی سخت افسونکار دارد
تو را سرگشته می‌خواهد همه عمر
وزین سرگشتگان بسیار دارد!


فریبش را مخور! خوش خط و خالی‌ست
ازو تا پای رفتن هست، بگریز!

به گیسوی بلاریزش میاویز!

ز لبخند بلاخیزش بپرهیز!


سرت را گرم می‌دارد به امّید
دلت را نرم می‌سازد به نیرنگ
مدامت می‌دواند، تشنه، بی‌تاب
وفا دور است ازو، فرسنگ فرسنگ.


به او گفتم:

مرا از ره مگردان!
که هیچت نقش مهری در جبین نیست!

اگر هم راست می‌گویی، مرا عشق،
چنین فرماید و راهی جز این نیست

 

 



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

 سرانجام بشر را، این زمان، اندیشناکم، سخت

               بیش از پیش.

که می لرزم به خود از وحشت این یاد.

 نه می بیند، نه می خواند، نه می اندیشد،

          این ناسازگار، ای داد!

نه آگاهش توانی کرد، با زاری

نه بیدارش توانم کرد، با فریاد!

نمی داند، بر این جمعیت انبوه واین پیکار روز افزون

که ره گم می کند درخون،

از این پس، ماتم نان می کند بیداد!

نمی داند!

زمینی را که با خون آبیاری می کند،

                                گندم نخواهد داد!



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

شبي خواهد رسيد از راه
كه مي‌تابد به حيرت ماه،
مي‌لرزد به غربت برگ،
مي‌پويد پريشان، باد.
فضا در ابري از اندوه
درختان سر به روي شانه‌هاي هم
غبارآلود و غمگين

راز واري را به گوش يكدگر
آهسته مي‌گويند.
دري را بي‌امان در كوچه‌هاي دور مي‌كوبند.
چراغ خانه‌اي خاموش،
درها بسته،
هيچ آهنگ پايي نيست
كنار پنجره، نوري، نوايي نيست ...
هراسان سر به ايوان مي‌كشاند بيد
به جز امواج تاريكي چه خواهد ديد؟
مگر امشب، كسي با آسمان، با برگ، با مهتاب
ديداري نخواهد داشت؟
به اين مرغي كه كوكو مي‌زند تنها،
مگر امشب كسي پاسخ نخواهد داد؟
مگر امشب دلي در ماتم مردم نخواهد سوخت
مگر آن طبع شورانگيز، خورشيدي نخواهد زاد؟
كسي اينگونه خاموشي ندارد ياد...
شگفت انگيز نجوايي است!
در و ديوار
به دنبال كسي انگار
مي‌گردند و مي‌پرسند:
از همسايه، از كوچه.
درخت از ماه،
ماه از برگ،
برگ از باد!



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

زن - سحر، چون می روی در کام امواج

       کند تاب مرا، هجر تو تاراج

 

ماهیگیر - منم یک مرد ماهیگیر ساده

            خدا نان مرا در آب داده !

 

زن - تو را دریا فرو کوبیده، صد بار

       ازین زیبای وحشی دست بردار !

 

ماهیگیر - چو می خوانندم این امواج از دور

            همه عشقم، همه شوقم، همه شور .

 

زن - فریبش را مخور ای مرد ، زین بیش،

       به گردابش، به  طوفانش  بیندیش !

 

ماهیگیر - نمی ترسم ، نمی پرهیزم از کار ،

            به امید تو می آیم دگر بار !

 

زن - اگر از جان نمی ترسی در این راه ،

       بیاور گوهری، رخشنده، چون ماه !

       بشوی از خانه ات فقر و سیاهی

       که  مروارید نیکوتر  ز  ماهی !

 

ماهیگیر - ز عشقم گوهری تابنده تر نیست

            سزاوار تو زین خوشتر گهر نیست

            ولیکن  تا  نباشم  شرمسارت

            فروزان گوهری آرم، نثارت !

 

 ***         ***          ***

 

زنی خاموش، در ساحل نشسته

به آن زیبای وحشی چشم بسته

بر او هر روز چون سالی گذشته ست

هنوز آن مرد عاشق برنگشته ست !

 

نه تنها گوهری در دام ننشست ،

که عشقی پاک گوهر رفت از دست!



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

 در پشت چارچرخه فرسوده ای ، کسی

خطی نوشته بود:

«من گشته ام نبود!

                  تو دیگر نگرد ،

                                           نیست!»

این آیه ملال

در من هزار مرتبه تکرار گشت و گشت

چشمم برای این همه سرگشتگی گریست.

چون دوست در برابر خود می نشاندمش

تا عرصه بگوی و مگو، می کشاندمش:

 

- در جست و جوی آب حیاتی ؟

                         در بیکران این ظلمات آیا؟

در آرزوی رحم؟ عدالت؟

دنبالِ عشق؟

                   دوست؟.........

ما نیز گشته ایم

«وآن شیخ با چراغ همی گشت.....»

آیا تو نیز،-چون او-«انسانت آرزوست؟»

گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان:

ما را تمام لذت هستی به جست و جوست.

پویندگی تمامیِ زندگی ست.

هرگز

          «نگرد ! نیست»

                                 سزاوارِ مرد نیست.......