آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل لینک
هوشمند نويسندگان
|
ساحل دل
برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
روزی تو را و یاس و سحر را کنار هم هر روز دیده ام. با این سه تابناک، دل و جان خویش را سوی بهشت نور و طراوت، کشیده ام ای خوش تر از سپیده دم، ای خوب تر ز یاس تا با منی، چه کار به یاس و سپیده ام! برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
با قلم می گویم: - ای همزاد، ای همراه، ای هم سرنوشت هر دومان حیران بازی های دوران های زشت. شعرهایم را نوشتی دست خوش؛ اشک هایم را کجا خواهی نوشت؟ برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
تخته پاره های کشتی شکسته ای،
ناگهان پرنده ای، شاید این پرنده، شاید این صدا همیشه جاری است
سال ها و سال هاست، مثل این که روح من، زان که این غریق نیز برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
ای عشق توام پرتوی از مهر خدایی دنیای من از پرتو عشق تو طلایی
من از همه سو بهر تو بازو بگشایم باشد که تو بازآیی و بازو بگشایی
با یاد رخت، حال وهوای دگرم هست تا مرغ دلم شد به هوای تو هوایی!
هر گوشه ای از دل، زنگاه تو، نگارین هر پرده ای از جان، ز نوای تو نوایی!
ای خنده شیرین تو جان مایه هستی با گریه تلخم چه کنی وقت جدائی؟
دریاب گرفتار قفس را نفسی چند ای نغمه چشمان تو، گلبانگ رهایی. برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
وقتي همه گل ها ريزند به خاك از اثر حمله دشمن سرماي سیاه دي و بهمن تنها گل يخ هست سرباز وفادار كه در سنگر گلشن با باد ستيزد بر خاك نريزد! روزي گرش از شاخه بچينند، تنها گل يخ هست، ميان همه گلها، كزچهره او رنگ و طراوت نگريزد. تنها گل يخ، نيك ببویيد، بچينيد، ببينيد بر شاخه، نه پژمرده، نه پرپر چون روزشكوفائي شاداب بماند وان گونه كه در باغ بود عطر فشاند. بوي گل يخ بود كه باز اين دل شيدا بيگانه شد از خوبش بوي گل يخ بود كه مي برد مرا مست سرشار، سبكبار سرمست تر از پيش. مي رفتم و خوش بود سراپاي وجودم درگرمي يك آتش دلخواه يك شاخه گل يخ با من همه جا همدم و همراه نامش گل يخ بود، ولي گرم تر از عشق مي سوخت مرا، آه! بوي گل يخ بود كه مي برد زهوشم مي خواند سخن هاي دلاويز به گوشم. بوي گل يخ ،رازگشاي غم من بود. مي خواند سخن هاي دلاويز به گوشم. بوي گل يخ، رازگشاي غم من بود. افسونگر و جان پرور، با من به سخن بود. گفتم: عطش، از آتش اگر نيست، چگونه ست كاين آتشم، اين گونه عطشناك به جان است؟ گفت: اين همه از گرمي آن عشق نهان است! اين گرمي جان بخش، تو را در همه احوال نيروي تكاپوي دل و دست و زبان است. جان مايه شعر تو همين گرمي عشق است، زنهار، آنرا به همه حال فزاينده نگهدار! تا چون منت آن روز كه از شاخه بچينند صد سال دگر باز در شعر تو، اين بوي خوش عشق ببينند! برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
بر ماسه ها نوشتم: - دریای هستی من از عشق توست سرشار این را به یاد بسپار! بر ماسه ها نوشتی: - ای همزبان دیرین، این آرزوی پاکی ست، اما به باد بسپار! خیزاب تیزبالی ناز و نیاز مارا می شست و پاک می کرد بر باد رفتنی را می برد ،خاک می کرد! دریا، ترانه خوان، مست سر بر کرانه میزد. و آن آتش نهفته، در ما زبانه می زد! برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
پنهان نگاهم میکند، چشمی و صد ناز ! پنهان نگاهش می کنم، می خوانمش باز .
خورشید خندان لبش با می هم آغوش مهتاب تابان رخش با گل هم آواز .
می خواهدم، پیداست از طرز نگاهش ! دزدیده دیدن های او می گویدم راز !
می خواهدم، وز شوق این احساس جان بخش، ذرات من پیوسته در رقصند و پرواز...!
می خواهمت، ای باغ لبریز از ترانه! می خوانمت در اشک و آواز شبانه .
می بینمت در تار و پود سینه، در دل چون هرم آتش می کشی در من زبانه!
می آرمت از لابه لای جان به دفتر! تا در سرود من بمانی جاودانه!
می جویمت در آسمان، در برگ، در آب! می پرسمت از قله های بی نشانه!
با یاد تو، سرگشته در کوهم همیشه. آمیزه ای از شوق و اندوهم همیشه.
می خواهمت، ای با تو شیرین زندگانی ! ای دست هایت ساقه های مهربانی!
ای هستی ام را کرده چشمان تو تاراج، بخشیده بار دیگرم شور جوانی!
ای برده، چشمانت مرا از ظلمت خاک، تا روشنی های بلند آسمانی.
پیش تو، خاموشم اگر، بر من نگیری چشم تو میداند زبان بی زبانی.
می خواهمت، ای خوشتر از صبح بهاران ! ای چشمهایت عشق را آیینه داران !
ای کاش می گفتی چه می خواهد دل تو از این دل آواره در اندوه زاران !
عشق تو، خوش می پرورد در جان پر درد شعری که ماند جاودان در روزگاران.
ساقی، به فریادم برس، غم پرپرم کرد ! چشمان او، چشمان او خاکسترم کرد! ... دیگر، گل خورشید، از سرخی به زردی ست. غم، در نگاه آسمان لاجوردی است . با یاد چشمش مانده ام تنهای تنها، تنها خدا داند که تنهایی چه دردی است ! برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
بيد مجنون، زير بال خود، پناهم داده بود ! در حريم خلوتي جان بخش، راهم داده بود. برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
زنی، فال مرا میدید و میگفت:
برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
سرانجام بشر را، این زمان، اندیشناکم، سخت بیش از پیش. که می لرزم به خود از وحشت این یاد. نه می بیند، نه می خواند، نه می اندیشد، این ناسازگار، ای داد! نه آگاهش توانی کرد، با زاری نه بیدارش توانم کرد، با فریاد! نمی داند، بر این جمعیت انبوه واین پیکار روز افزون که ره گم می کند درخون، از این پس، ماتم نان می کند بیداد! نمی داند! زمینی را که با خون آبیاری می کند، گندم نخواهد داد! برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
شبي خواهد رسيد از راه راز واري را به گوش يكدگر برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
زن - سحر، چون می روی در کام امواج کند تاب مرا، هجر تو تاراج ماهیگیر - منم یک مرد ماهیگیر ساده خدا نان مرا در آب داده ! زن - تو را دریا فرو کوبیده، صد بار ازین زیبای وحشی دست بردار ! ماهیگیر - چو می خوانندم این امواج از دور همه عشقم، همه شوقم، همه شور . زن - فریبش را مخور ای مرد ، زین بیش، به گردابش، به طوفانش بیندیش ! ماهیگیر - نمی ترسم ، نمی پرهیزم از کار ، به امید تو می آیم دگر بار ! زن - اگر از جان نمی ترسی در این راه ، بیاور گوهری، رخشنده، چون ماه ! بشوی از خانه ات فقر و سیاهی که مروارید نیکوتر ز ماهی ! ماهیگیر - ز عشقم گوهری تابنده تر نیست سزاوار تو زین خوشتر گهر نیست ولیکن تا نباشم شرمسارت فروزان گوهری آرم، نثارت ! *** *** *** زنی خاموش، در ساحل نشسته به آن زیبای وحشی چشم بسته بر او هر روز چون سالی گذشته ست هنوز آن مرد عاشق برنگشته ست ! نه تنها گوهری در دام ننشست ، که عشقی پاک گوهر رفت از دست! برچسب:, :: :: نويسنده : saheledel
در پشت چارچرخه فرسوده ای ، کسی خطی نوشته بود: «من گشته ام نبود! تو دیگر نگرد ، نیست!» این آیه ملال در من هزار مرتبه تکرار گشت و گشت چشمم برای این همه سرگشتگی گریست. چون دوست در برابر خود می نشاندمش تا عرصه بگوی و مگو، می کشاندمش:
- در جست و جوی آب حیاتی ؟ در بیکران این ظلمات آیا؟ در آرزوی رحم؟ عدالت؟ دنبالِ عشق؟ دوست؟......... ما نیز گشته ایم «وآن شیخ با چراغ همی گشت.....» آیا تو نیز،-چون او-«انسانت آرزوست؟» گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان: ما را تمام لذت هستی به جست و جوست. پویندگی تمامیِ زندگی ست. هرگز «نگرد ! نیست» سزاوارِ مرد نیست.......
|
|||||||||||||||||
|