آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ساحل دل و آدرس 3oo3oo.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 81
بازدید دیروز : 35
بازدید هفته : 118
بازدید ماه : 768
بازدید کل : 412918
تعداد مطالب : 84
تعداد نظرات : 6
تعداد آنلاین : 2


ساحل دل
برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

شبي خواهد رسيد از راه
كه مي‌تابد به حيرت ماه،
مي‌لرزد به غربت برگ،
مي‌پويد پريشان، باد.
فضا در ابري از اندوه
درختان سر به روي شانه‌هاي هم
غبارآلود و غمگين

راز واري را به گوش يكدگر
آهسته مي‌گويند.
دري را بي‌امان در كوچه‌هاي دور مي‌كوبند.
چراغ خانه‌اي خاموش،
درها بسته،
هيچ آهنگ پايي نيست
كنار پنجره، نوري، نوايي نيست ...
هراسان سر به ايوان مي‌كشاند بيد
به جز امواج تاريكي چه خواهد ديد؟
مگر امشب، كسي با آسمان، با برگ، با مهتاب
ديداري نخواهد داشت؟
به اين مرغي كه كوكو مي‌زند تنها،
مگر امشب كسي پاسخ نخواهد داد؟
مگر امشب دلي در ماتم مردم نخواهد سوخت
مگر آن طبع شورانگيز، خورشيدي نخواهد زاد؟
كسي اينگونه خاموشي ندارد ياد...
شگفت انگيز نجوايي است!
در و ديوار
به دنبال كسي انگار
مي‌گردند و مي‌پرسند:
از همسايه، از كوچه.
درخت از ماه،
ماه از برگ،
برگ از باد!



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

زن - سحر، چون می روی در کام امواج

       کند تاب مرا، هجر تو تاراج

 

ماهیگیر - منم یک مرد ماهیگیر ساده

            خدا نان مرا در آب داده !

 

زن - تو را دریا فرو کوبیده، صد بار

       ازین زیبای وحشی دست بردار !

 

ماهیگیر - چو می خوانندم این امواج از دور

            همه عشقم، همه شوقم، همه شور .

 

زن - فریبش را مخور ای مرد ، زین بیش،

       به گردابش، به  طوفانش  بیندیش !

 

ماهیگیر - نمی ترسم ، نمی پرهیزم از کار ،

            به امید تو می آیم دگر بار !

 

زن - اگر از جان نمی ترسی در این راه ،

       بیاور گوهری، رخشنده، چون ماه !

       بشوی از خانه ات فقر و سیاهی

       که  مروارید نیکوتر  ز  ماهی !

 

ماهیگیر - ز عشقم گوهری تابنده تر نیست

            سزاوار تو زین خوشتر گهر نیست

            ولیکن  تا  نباشم  شرمسارت

            فروزان گوهری آرم، نثارت !

 

 ***         ***          ***

 

زنی خاموش، در ساحل نشسته

به آن زیبای وحشی چشم بسته

بر او هر روز چون سالی گذشته ست

هنوز آن مرد عاشق برنگشته ست !

 

نه تنها گوهری در دام ننشست ،

که عشقی پاک گوهر رفت از دست!



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

 در پشت چارچرخه فرسوده ای ، کسی

خطی نوشته بود:

«من گشته ام نبود!

                  تو دیگر نگرد ،

                                           نیست!»

این آیه ملال

در من هزار مرتبه تکرار گشت و گشت

چشمم برای این همه سرگشتگی گریست.

چون دوست در برابر خود می نشاندمش

تا عرصه بگوی و مگو، می کشاندمش:

 

- در جست و جوی آب حیاتی ؟

                         در بیکران این ظلمات آیا؟

در آرزوی رحم؟ عدالت؟

دنبالِ عشق؟

                   دوست؟.........

ما نیز گشته ایم

«وآن شیخ با چراغ همی گشت.....»

آیا تو نیز،-چون او-«انسانت آرزوست؟»

گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان:

ما را تمام لذت هستی به جست و جوست.

پویندگی تمامیِ زندگی ست.

هرگز

          «نگرد ! نیست»

                                 سزاوارِ مرد نیست.......



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

در پهنه دشت رهنوردی پیداست

وندر پی آن قافله، گردی پیداست

فریاد زدم- "دوباره دیداری هست؟"

در چشم ستاره اشک سردی پیداست



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

 نیمه شب ،

           از ناله مرغی که در ژرفای ظلمت

                              بال و پر می زد

                                  ز جا جستم

ناله آن مرغ  زخمی همچنان از دور می آمد

 

لحظه ای در بهت بنشستم

ناله آن مرغ زخمی همچنان از دور می آمد

 

ماه غمگین

ابر سنگین

خانه در غربت

ناله آن مرغ زخمی همچنان از دور می آمد

لحظه هایی شهر سرشار از صدای ناله مرغان زخمی شد

اوج این موسیقی غمناک ، در افلاک ، می پیچید !

 

مانده بودم سخت در حیرت که آیا هیچ کاری می توانستم ؟

 

آسمان ، هستی ، خدا ، شب ، برگ ها چیزی

                                              نمی گفتند  

آه در هر خانه این شهر،

مادران با گریه می خفتند ،

دانستم !



این دفتر دانایی، این طرفه ره آورد،
الهام خدایی ست که "فردوسی توسی"
از جان و دل آن را بپذیرفت،
با جان و دل خویش، بیامیخت،
بیاراست، بپرورد؛
دَه قرن است که در پهنه ی گیتی
میدان شکوهش را،
کس نیست هماورد!

دَه قرن ِ ازین پیش
آیا چه کسی دید که این مَرد
با آتش پنهانش
با طبع خروشانش
سی سال، شب و روز، چه ها گفت؟ چه ها کرد؟

امروز، هنوز ار پس دَه قرن که این مُلک
در دایره ی دوران سرگشته ست،
آیا چه کسی داند سی سال در آن عهد
بر این هنری مرد سخنور چه گذشته ست؟

انگیزه اش از گفتن شهنامه چه بوده ست؟
سیمای اساطیری ِ ایران کهن را
آن روز چرا گَرد ز رخسار زدوده ست؟
سی سال برای چه، برای که سروده ست؟

می دید وطن را که سراپا همه درد است...
می دید که خون در رگ مَردُم،
افسرده و سرد است!
آتشکده ها خالی خاموش
آزادی در بند
لبخند فراموش!
بیگانه نشسته ست بر اورنگ
از ریشه دگرگون شده فرهنگ...
می گفت که: - هنگام نبرد است -
با تیغ سخن، روی بدان میدان آورد...

سی سال به پیکار، بر آن پیمان، پیمود
جان بر سر ِ پیکارش فرسود و نیاسود
وجدانش بیدار،
ایمانش روشن،
جان مایه ی شعرش همه ایرانی و ایران،
طومار نسب نامه ی گردان و دلیران،
نظمی که پی افکند،
کاخی که بنا کرد!

شهنامه به ایران و به ایرانی می گفت:
- یک رو شما در تن تان گوهر جان بود!
یک روز شما بر سرتان، تاج کیان بود!
وان پرچم تان، رایت مهر و خرد و داد،
افراشته بر بام جهان بود!

شهنامه به آن مردم خودباخته می گفت:
بار دگر آنگونه توانمند، توان بود!

این دفتر دانایی،
این طرفه ره آورد
الهام خدایی
فرمان اهوراست؛
روح وطن ماست که فردوسی توسی
با جان و دل خویش بیامیخت، بیاراست، بپرورد؛
آنگاه چنین نغز و دل افروز و دلاویز
در پیش نگاه همه آفاق بگسترد!

 



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

ماه تابید و چو دید آن همه خاموش مرا

نرم باز آمد و بگرفت در آغوش مرا

 گفت:خاموش درین جا چه نشستی؟" گفتم:

بوی محبوبه ی شب می برد از هوش مرا!

 بوی محبوبه شب، بوی جنون پرور عشق

وه، چه جادوست که از هوش برد بوش مرا

 بوی محبوبه ی شب، نغمه ی چنگی است لطیف

 که ز افلاک کند زمزمه در گوش مرا

 بوی محبوبه ی شب همچو شرابی گیراست

مست و شیدا کند این جام پر از نوش مرا

 بوی محبوبه ی شب جلوه ی جادویی اوست

آن که کرده ست به یکباره فراموش مرا



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

هر روز اگر یک بوسه مهمان تو باشم   

عمری به شیرینی غزل خوان تو باشم 

با من اگر پیمان نگه داری به یاری

من تا نفس دارم به پیمان تو باشم 

عشق تو شد فرمانروای هستی من

تا هر چه فرمایی به فرمان تو باشم 

گر در تو حیران مانده ام بر من ببخشای

من دوست می دارم که حیران تو باشم

حیران چشمان تو بودن رستگاری است

بگذار تا حیران چشمان تو باشم



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

به پیش روی من، تا چشم یاری می كند، دریاست !
چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست !
درین ساحل كه من افتاده ام خاموش،
غمم دریا، دلم تنهاست .
وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق ها ست !

خروش موج، با من می كند نجوا،
كه : - « هرل كس دل به دریا زد رهائی یافت !
كه هر كس دل به دریا زد رهائی یافت ... »

مرا آن دل كه بر دریا زنم، نیست !
ز پا این بند خونین بر كنم نیست ،
امید آنكه جان خسته ام را ، 
به آن نادیده ساحل افكنم نیست ! 



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

از دل افروز ترین روز جهان،

خاطره ای با من هست،

به شما ارزانی:



سحری بود و هنوز،

گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود .

گل یاس،

عشق در جان هوا ریخته بود .

من به دیدار سحر می رفتم

نفسم با نفس یاس درآمیخته بود .

***

می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : (( های !

بسرای ای دل شیدا، بسرای .

این دل افروزترین روز جهان را بنگر !

تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای !



آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،

روح درجسم جهان ریخته اند،

شور و شوق تو برانگیخته اند،

تو هم ای مرغك تنها، بسرای !



همه درهای رهائی بسته ست،

تا گشائی به نسیم سخنی، پنجرها را، بسرای !

بسرای ... ))



من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم !

***

در افق، پشت سرا پرده نور

باغ های گل سرخ،

شاخه گسترده به مهر،

غنچه آورده به ناز،

دم به دم از نفس باد سحر؛

غنچه ها می شد باز .



غنچه ها می رسد باز،

باغ های گل سرخ،

باغ های گل سرخ،

یك گل سرخ درشت از دل دریا برخاست !

 


چون گل افشانی لبخند تو،

در لحظه شیرین شكفتن !

خورشید !

چه فروغی به جهان می بخشید !

چه شكوهی ... !

همه عالم به تماشا برخاست !



من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !

***

دو كبوتر در اوج،

بال در بال گذر می كردند .



دو صنوبر در باغ،

سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند .

مرغ دریائی، با جفت خود، از ساحل دور

رو نهادند به دروازه نور ...



چمن خاطر من نیز ز جان مایه عشق،

در سرا پرده دل

غنچه ای می پرورد،

- هدیه ای می آورد -

برگ هایش كم كم باز شدند !

برگ ها باز شدند :

ـ « ... یافتم ! یافتم ! آن نكته كه می خواستمش !

با شكوفائی خورشید و ،

گل افشانی لبخند تو،

آراستمش !

تار و پودش را از خوبی و مهر،

خوشتر از تافته یاس و سحربافته ام :

(( دوستت دارم )) را

من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام !

***

این گل سرخ من است !

دامنی پر كن ازین گل كه دهی هدیه به خلق،

كه بری خانه دشمن !

كه فشانی بر دوست !

راز خوشبختی هر كس به پراكندن اوست !



در دل مردم عالم، به خدا،

نور خواهد پاشید،

روح خواهد بخشید . »



تو هم، ای خوب من ! این نكته به تكرار بگو !

این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،

نه به یك بار و به ده بار، كه صد بار بگو !

« دوستم داری » ؟ را از من بسیار بپرس !

« دوستت دارم » را با من بسیار بگو !



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

لب دریا رسیدم تشنه، بی تاب

ز من بی تاب تر، جان و دل آب

مرا گفت: از تلاطم ها میاسای!

که بد دردی است جان دادن به مرداب



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

سرگشتهای به ساحل دریا، نزدیک یک صدف،

سنگی فتاده دید و گمان برد گوهر است

 گوهر نبود -اگر چه- ولی در نهاد او، 

چیزی نهفته بود، که می‌گفت، 
از سنگ بهتر است!

جان‌مایه ای به روشنی نور، عشق، شعر،
از سنگ می‌دمید!
انگار
دل بود! می‌تپید!
اما چراغ آینه‌اش در غبار بود!
دستی بر او گشود و غبار از رخش زدود،
خود را به او نمود.

آیینه نیز روی خوش آشنا بدید
با صد امید، دیده در او بست 
صد گونه نقش تازه از آن چهره آفرید،
در سینه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد

سنگین دل، از صداقت آیینه یکه خورد!
آیینه را شکست!



ازدرخت شاخه در آفاق ابر

برگ هاي ترد باران ريخته !

بوي لطف بيشه زاران بهشت

با هواي صبحدم آميخته !


نرم و چابك، روح آب

مي كند پرواز همراه نسيم 

نغمه پردازان باران مي زنند

گرم و شيرين هر زمان چنگي به سيم !


سيم هر ساز از ثريا تا زمين 

خيزد از هر پرده آوازي حزين 

هر كه با آواز اين ساز آشنا

مي كند در جويبار جان شنا !

دلرباي آب، شاد و شرمناك

عشقبازي مي كند با جان خاك !

خاك خشك تشنه دريا پرست

زير بازي هاي باران مست مست !

اين رود از هوش و آن آيد به هوش

شاخه دست افشان و ريشه باده نوش !


مي شكافد دانه، مي بالد درخت

مي درخشد غنچه همچون روي بخت!

باغ ها سرشار از لبخند شان

دشت ها سرسبز از پيوندشان 

چشمه و باغ و چمن فرزندشان !


با تب تنهائي جانكاه خويش

زير باران مي سپارم راه خويش 

شرمسار ازمهرباني هاي او

مي روم همراه باران كو به كو 

چيست اين باران كه دلخواه من است ؟

زير چتر او روانم روشن است 

چشم دل وا مي كنم

قصه يك قطره باران را تماشا مي كنم :


در فضا

همچو من در چاه تنهائي رها

مي زند در موج حيرت دست و پا

خود نمي داند كه مي افتد كجا !


در زمين

همزباناني ظريف و نازنين

مي دهند از مهرباني جا به هم

تا بپيوندند چون دريا به هم !


قطره ها چشم انتظاران هم اند

چون به هم پيوست جان ها، بي غم اند 

هر حبابي، ديدهاي در جستجوست

چون رسد هر قطره، گويد: - « دوست! دوست ... !»

مي كنند از عشق هم قالب تهي

اي خوشا با مهر ورزان همرهي !


با تب تنهائي جانكاه خويش

زير باران مي سپارم راه خويش

سيل غم در سينه غوغا مي كند

قطره دل ميل دريا مي كند

قطره تنها كجا، دريا كجا

دور ماندم از رفيقان تا كجا !


همدلي كو ؟ تا شوم همراه او

سر نهم هر جاكه خاطرخواه او !

شايد از اين تيرگي ها بگذريم 

ره به سوي روشنائي ها بريم 

مي روم، شايد كسي پيدا شود

بي تو، كي اين قطره دل، دريا شود؟



نمی خواهم بمیرم ، با که باید گفت ؟ 
کجا باید صدا سر داد ؟ 
                 در زیر کدامین آسمان ، 
                            روی کدامین کوه ؟ 
که در ذرات هستی رَه بَرَد توفان این اندوه 
که از افلاک عالم بگذرد  پژواک این فریاد ! 
کجا باید صدا سر داد ؟ 

فضا خاموش و درگاه قضا دور است 
زمین کر ، آسمان کور است 
نمی خواهم بمیرم ، با که باید گفت ؟ 

اگر زشت و اگر زیبا 
اگر دون و اگر والا 
من این دنیای فانی را 
هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم . 

به دوشم گرچه بار غم توانفرساست 
وجودم گرچه  گردآلود سختی هاست 

نمی خواهم از این جا دست بردارم  ! 
تنم در تار و پود عشق انسانهای خوب نازنین بسته است . 
دلم با صد هزاران رشته ، با این خلق 
                            با این مهر ، با این ماه 
                            با این خاک با این آب ... 
                                                     پیوسته است . 

مراد از زنده ماندن ، امتداد خورد و خوابم نیست 
توان دیدن دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست 
هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست . 

جهان بیمار و رنجور است . 
دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست 
اگر دردی ز جانش برندارم ناجوانمردی است . 

نمی خواهم بمیرم، تا محبت را به انسانها بیاموزم 
بمانم تا عدالت را برافرازم ، بیفروزم 

خرد را ، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم 
به پیش پای فرداهای بهتر گل برافشانم 
چه فردائی ، چه دنیائی ! 
              جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است ... 
   
نمی خواهم بمیرم ، ای خدا  ! 
                             ای آسمان  ! 
                                     ای شب  ! 
نمی خواهم 
             نمی خواهم 
                          نمی خواهم 
                                     مگر زور است ؟



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

گفته بودي كه چرا محو تماشاي مني؟

و آنچنان مات كه يكدم مژه بر هم نزنی

مژه بر هم نزنم تا كه ز دستم نرود

ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدني!!



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

جویبار نغمه می غلتید، گفتی بر حریر 
آبشار شعر، گل می ریخت، نغز و دلپذیر

مخمل مهتاب بود این یا طنین بال قو؟
پرنیان ناز، آواز سراپا حال او

نغمه را با سوز دل، این گونه سازش ها نبود 
در نوای هیچ مرغی «این نوازش ها نبود »

«بانگ نی» می گشت تا دمساز او
شورها می ریخت از شهناز او

در شب تاریک دوران، بی گمان 
چلچراغی بود هر آواز او

برگ گل بود آن چه می افشاند بر ما یا غزل
عاشق سرگشته در کویش «من، از روز ازل »

لطف را آموخته، چون دفتر گل از «صبا»
مرحبا ای آشنا ی حسن خوبان ، مرحبا

این نسیم از کوی جانان بوی جان آورده بود 
«بوی جوی مولیان» را ارمغان آورده بود

تا که می گرداند راه «کاروان» از «دیلمان»
کاروان جان ما می گشت در هفت آسمان

تا نپنداری که عمری گل به دامن بود و بس
«دشمنش گر سنگ خاره او چو آهن » بود و بس

با تو پیوسته ست، اینک، با تو، ای «آه سحر»
نغمه اش را شعله کن در تار و پود خشک و تر

ما به آغوش تو بسپردیم جان پاک او
بعد ازین «ای آتشین لاله» بپوشان خاک او

بعد ازین هر گل که از خاک بنان سر برزند 
شور این شیرین نوا در جان عالم افکند

اهل دل در ماتمش با چشم گریان مانده اند 
جمع «مشتاقان» او اینک ـپریشان » مانده اند

دل به آواز بنان بسپار کز کار جهان 
نیست خوش تر هیچ کار از «یاد یار مهربان »



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

وقتی نسیمِ صبحگاهان، مست

گلهایِ باغِ گیسوانت را

افشاند و

پرپر کرد و

پرپر کرد و

پرپر کرد،

بر روی پیشانی.

من نیز ، در آیینه چشم تو می دیدم

پروازِ روحم را

در آفاق پریشانی....



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

آیا کسی از دیدن گل سیر خواهد شد ؟

آیا کسی در صحبت گل پیر خواهد شد ؟

 

صد کوه اگر غم داری و یک جو اگر شادی

این را نگهدارش،

و آن را به قعر دره بسپارش.

 

دنیا گذرگاهی ست

آغاز و پایان نا پدیدار

راهی، نه هموار.

یک بار از آن خواهی گذشتن

آه،

یک بار …

یک بار …

یک بار …

 

یک روز، میبینی تو را، نازک تر از گل، زاد

با خون دل، پرورد

روز دگر، پژمرد و پرپر کرد!

آنگاه

خاکت را به دست باد صحرا داد!

 

دنیا گذرگاهی ست.

صد سال اگر جان را بفرسایی

صد قرن اگر آن را بپیمایی

راز وجودش را ندانی چیست.

 

تاریک و روشن

زشت و زیبا

تلخ و شیرین

آمیزه ای از اشک و لبخند.

انسان سرگردان در او، این لحظه غمگین

آن لحظه خرسند.

 

هم شعر "حافظ" دارد و هم تیغ چنگیز.

هم کنج گردآلود من

هم قصر پرویز!

 

اندوه پیری دارد و شور جوانی

لطف توانایی و رنج ناتوانی

 

هم شهد شیرین دارد و هم زهر کاری

هم جغد دارد، هم قناری.

هم کین دشمن، هم صفای دوست در اوست

با این بپیوند

از آن بپرهیز.

 

شب را همین تنها مبین تاریک و دلگیر

بنگر چه می گوید ترنم های مهتاب

با ساز ناهید.

بر سنگ یا بر پرنیان، شیرینی خواب

بوی سحر، پروانه، گل، آب

امید فردا،

روز نو

دیدار خورشید!

 

گر مرگ، نازیبا و تلخ است

اما به دنیا آمدن شیرین و زیباست

 

بالا گرفتن، برگ و بر دادن، شکفتن

هر لحظه، یک دنیا تماشاست.

 

غم را اگر نیکو ببینی

راز وجود شادمانی ست

گر غم نباشد، شادمانی در جهان نیست

غم، همره و همزاد با این سرنوشت است

غم خوردن بیهوده زشت است.

 

باری، جهان آیینه واری ست

در آن چه می خواهی ببینی ؟

زیبایی و زشتی درین آیینه از ماست

تا خود کدامین را بخواهی برگزینی.

 

در این گذرگاه

کار تو پیوستن به اردوگاه خوبی

کار تو دل بستن به زیبایی

کار تو گوهر ساختن از سنگ خاراست.

 

کار تو لذت بردن از هر لحظه  ی عمر

کار تو پیکار

با تیرگی هاست.

کار تو بهتر بودن از دیروز

کار تو شیرین کردن فرداست.

 

من دل به زیبایی، به خوبی می سپارم؛ دینم این است

من مهربانی را ستایش می کنم؛ آیینم این است

من رنج ها را با صبوری می پذیرم

من زندگی را دوست دارم

انسان و باران و چمن را می ستایم

انسان و باران و چمن را می سرایم.

 

در این گذرگاه

بگذار خود را گم کنم در عشق، در عشق

بگذار ازین ره بگذرم با دوست، با دوست …

 

ای بهترین گل های عالم!

ای خوش ترین لبخند هستی!

ای مهر و ماه راه من در این گذرگاه!

 

همواره بر روی تو خواهم دوخت …

چشمان سیری ناپذیرم را،

تکرار نامت باغ گل کرده ست

صحرای خاموش ضمیرم را.

 

من با تماشای تو سبزم چون جوانی

من با تو جان تازه دارم، جاودانی …

 

آیا کسی از دیدن گل سیر خواهد شد ؟

آیا کسی در صحبت گل پیر خواهد شد ؟



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

چنین با مهربانی خواندنت چیست؟

بدین نامهربانی راندنت چیست؟

بپرس از این دل دیوانه من

که ای بیچاره عاشق، ماندنت چیست؟



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

کسی مانند من تهنا نماند

به راه زندگانی وانماند

خدا را، در قفای کاروان ها

غریبی در بیابان جا نماند



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

آخر ای دوست نخواهی پرسید 
که دل از دوری رویت چه کشید 
سوخت در آتش و خاکستر شد 
 وعده های تو به دادش نرسید 
داغ ماتم شد و بر سینه نشست 
اشک حسرت شد و بر خاک چکید 
آن همه عهد فراموشت شد 
چشم من روشن روی تو سپید 
جان به لب آمده در ظلمت غم 
کی به دادم رسی ای صبح امید 
آخر این عشق مرا خواهد کشت 
عاقبت داغ مرا خواهی دید 
 دل پر درد فریدون مشکن 
که خدا بر تو نخواهد بخشید



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

گفتم برای آنکه بماند حدیث من 
آن به که نغمه ها ز غم عشق سر کنم 
غیر از سرود عشق نخوانم به روزگار 
وز درد عشق سوز سخن بیشتر کنم 
چنگم بجز نوای محبت نمی نواخت 
طبعم به غیر عشق سرودی نمی سرود 
بسیار آفرین که شنیدم ز هر کنار 
بسیار کس که نغمه گرم مرا ستود 
آتش زدم ز سوز سخن اهل حال را
اما زبان مدعیان خار راه بود 
دیدند یک شبه ره صد ساله می روم 
در چشم تنگشان هنر من گناه بود 
کندند درخیال بنای گذشتگان 
در پیش خود ستاره هفت آسمان شدند 
فانوس شعرشان نفسی بر کشید و مرد 
پنداشتند روشنی جاودان شدند 
این گلشن خزان زده جای نشاط نیست
شاعر به شهر بی هنران بار خاطر است 
اینجا کسی که مدح نگفت و ثنا نخواند 
سعدی اگر شود نتوان گفت شاعر است 
گیرم هزار نغمه سرایم ز چنگ دل 
گیرم هزار پرده برآرم ز تار جان 
آن روز شاعرم که بگویم مدیح این 
آن روز شاعرم که بخوانم ثنای آن



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

دل از سنگ باید که از درد عشق
ننالد خدایا دلم سنگ نیست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
که جز غم در این چنگ آهنگ نیست
به لب جز سرود امیدم نبود
مرا بانگ این چنگ خاموش کرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت
که آهنگ خود را فراموش کرد
نمی دانم این چنگی سرنوشت
چه می خواهد از جان فرسوده ام
کجا می کشانندم این نغمه ها
که یکدم نخواهند آسوده ام
دل از این جهان برگرفتم دریغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست
در این واپسین لحظه زندگی
هنوزم در این سینه یک آرزوست
دلم کرده امشب هوای شراب
شرابی که از جان برآرد خروش
شرابی که بینم در آن رقص مرگ
شرابی که هرگز نیابم بهوش
مگر وارهم از غم عشق او
مگر نشنوم بانگ این چنگ را
همه زندگی نغمه ماتم است
نمی خواهم این ناخوش آهنگ را



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

در نوازش های باد ،
در گل لبخند دهقانان شاد ،
درسرود نرم رود ،
خون گرم زندگی جوشیده بود .

نوشخند مهر آب ،
آبشار آفتاب ،
در صفای دشت من کوشیده بود .

شبنم آن دشت ، ازپاکیزگی ،
گوییا خورشید را نوشیده بود !

روزگاران گشت و .... گشت :

داغ بر دل دارم از این سرگذشت ،
داغ بر دل دارم از مردان دشت .

یاد باد آن خوش نوا آواز دهقانان شاد
یاد باد آن دلنشین آهنگ رود
یاد باد آن مهربانی های باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد

دشت با اندوه تلخ خویش تنها مانده است 
زان همه سرسبزی و شور و نشاط
سنگلاخی سرد بر جا مانده است !

آسمان از ابر غم پوشیده است ،
چشمه سار لاله ها خوشیده است ،

جای گندم های سبز ،
جای دهقانان شاد ،
خارهای جانگزا جوشیده است !

بانگ بر می دارم از دل :
- ” خون چکید از شاخ گل ، باغ و بهاران را چه شد ؟
دوستی کی آخر آمد ، دوستداران را چه شد ؟‌

سرد و سنگین ، کوه می گوید جواب :
- خاک ، خون نوشیده است !



به دست های او نگاه میکنم
که میتواند از زمین
هزار ریشه گیاه هرزه را برآورد
و میتواند از فضا
هزارها ستاره را به زیر پر درآورد
به دست های
خود نگاه میکنم
که از سپیده تا غروب
هزار کاغذ سپیده را سیاه میکند
هزار لحظه عزیز را تباه میکند
مرا فریب میدهد
ترا فریب میدهد
گناه میکند
چرا سپید را سیاه میکند
 چرا گناه میکند

 



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

بیابان تا بیابان در غبار است
چراغ چشم ها در انتظار است
غبار هر بیابان را سواری است
غبار این بیابان بی سوار است

 



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

غم آمده غم آمده انگشت بر در میزند
هر ضربه انگشت او بر سینه خنجر میزند
ای دل بکش یا کشته شو غم را در اینجا ره مده
 گر غم در اینجا پا نهد آتش به جان در میزند
از غم نیاموزی چرا ای دلربا رسم وفا
غم با همه بیگانگی هر شب به ما سر میزند

 



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

 سحر خندد به نور زرد فانوس

 

پرستویی دهد بر جفت خود بوس

نگاهم می دود بر سینه راه

تو را دیگر نخواهم دید؟...افسوس!!



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

درون سینه ام صد آرزو مرد
گل صد آرزو نشکفته پژمرد
دلم بی روی او دریای درد است
همین دریا مرا در خود فرو برد

 



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از این دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرشکی هم فشاندی
گذشت از من ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

ای شب ، به پاس صحبت دیرین ، خدای را

با او بگو حکایت شب زنده داریم

با او بگو چه می کشم از درد اشتیاق

شاید وفا کند ، بشتابد به یاریم

ای دل ، چنان بنال که آن ماه نازنین

آگه شود ز رنج من و عشق پاک من

هر چند بسته مرگ کمر بر هلاک من

ای شعر من ، بگو که جدایی چه می کند

کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی

ای چنگ غم ، که از تو به جز ناله بر نخاست

راهی بزن که ناله از این بیشتر کنی

ای آسمان ، به سوز دل من گواه باش

کز دست غم به کوه و بیابان گریختم

داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه

مانند شمع سوختم و اشک ریختم

ای روشنان عالم بالا ، ستاره ها

رحمی به حال عاشق خونین جگر کنید

یا جان من ز من بستانید بی درنگ

یا پا فرانهید و خدا را خبر کنید

آری ، مگر خدا به دل اندازدش که من

زین آه و ناله راه به جایی نمی برم

جز ناله های تلخ نریزد ز ساز من

از حال دل اگر سخنی بر لب آورم

آخر اگر پرستش او شد گناه من

عذر گناه من ، همه ، چشمان مست اوست

تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من

او هستی من است که آینده دست اوست

عمری مرا به مهر و وفا آزموده است

داند من آن نیم که کنم رو به هر دری

او نیز مایل است به عهدی وفا کند

اما - اگر خدا بدهد - عمر دیگری



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

دلا شبها نمینالی به زاری
سر راحت به بالین میگذاری
تو صاحب ناله بودی ناله سر کن
خبر از درد بــــیدردی نداری
بنال ای دل که رنجت شادمانی ست
بمیر ای دل که مرگت زندگانی ست

مباد آن دم که چنگ نغمه سازت
ز دردی بر نیانگیزد نوایی
مباد آن دم که عود تارو پودت
نسوزد در هوای آشنایی
دلی خواهم که ازاو درد خیزد
بسوزد...عشق ورزد...اشک ریزد

به فریادی سکوت جانگزا را
به هم زن در دل شب،های وهو کن
وگر یارای فریادت نمانده ست
چو مینا گریه پنهان در گلو کن
صفای خاطر دل ها ز درد است
دل بی درد همچون گور سرد است



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

گفت : آنجا چشمه خورشید هاست
آسمان ها روشن از نور و صفا است
موج اقیانوس جوشان فضا است
باز من گفتم که : بالاتر کجاست
گفت : بالاتر جهانی دیگر است
عالمی کز عالم خاکی جداست
پهن دشت آسمان بی انتهاست
باز من گفتم که بالاتر کجاست
گفت : بالاتر از آنجا راه نیست
زانکه آنجا بارگاه کبریاست
آخرین معراج ما عرش خداست
بازمن گفتم که : بالاتر کجاست
لحظه ای در دیگانم خیره شد
گفت : این اندیشه ها بس نارساست
گفتمش : از چشم شاعر کن نگاه
 تا نپنداری که گفتاری خطاست
دورتر از چشمه خورشید ها
برتر از این عالم بی انتها
باز هم بالاتر از عرش خدا
عرصه پرواز مرغ فکر ماست

 



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

به امید نگاهت ایستادن
به روی شانه هایت سر نهادن
 خوشتر از این آرزویی است
دهان کوچکت را بوسه دادن

 



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

برای چشم خاموشت بمیرم
کنار چشمه نوشت بمیرم
 نمی خواهم در آغوشت بگیرم
که می خواهم در آغوشت بمیرم

 



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

همه ذرات جان پیوسته با دوست
همه اندیشه ام اندیشه اوست
نمی بینم به غیر از دوست اینجا
خدابا این منم یا اوست اینجا ؟

 



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

درون سینه آهی سرد دارم
رخی پژمرده رنگی زرد دارم
 ندانم عاشقم مستم چه هستم ؟
همی دانم دلی پر درد دارم



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

سیه چشمی به کار عشق استاد
به من درس محبت یاد می داد
مرا از یاد برد آخر ولی من
بجز او عالمی را بردم از یاد

 



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

وفادار تو بودم تا نفس بود
دریغا همنشینت خار و خس بود
دلم را بازگردان  بازگردان
همین جان سوختن بس بود بس بود

 



بوی باران بوی سبزه بوی خاك 

شاخه های شسته باران خورده پاك 
آسمان آبی و ابر سپید 
 برگهای سبز بید 
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو های شاد 
خلوت گرم كبوترهای مست 
 نرم نرمك می رسد اینك بهار 
خوش به حال روزگار
 خوش به حال چشمه ها و دشت ها 
خوش به حال دانه ها و سبزه ها 
خوش به حال غنچه های نیمه باز 
 خوش به حال دختر میخك كه می خندد به ناز 
 خوش به حال جام لبریز از شراب 
 خوش به حال آفتاب 
 ای دل من گرچه در این روزگار 
 جامه رنگین نمی پوشی به كام 
باده رنگین نمی نوشی ز جام 
 نقل و سبزه در میان سفره نیست 
 جامت از آن می كه می باید تهی است 
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم 
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب 
 ای دریغ از ما اگر كامی نگیریم از بهار 
 گر نكویی شیشه غم را به سنگ 
 هفت رنگش میشود هفتاد رنگ