آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ساحل دل و آدرس 3oo3oo.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 90
بازدید دیروز : 35
بازدید هفته : 127
بازدید ماه : 777
بازدید کل : 412927
تعداد مطالب : 84
تعداد نظرات : 6
تعداد آنلاین : 2


ساحل دل
برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

ماه تابید و چو دید آن همه خاموش مرا

نرم باز آمد و بگرفت در آغوش مرا

 گفت:خاموش درین جا چه نشستی؟" گفتم:

بوی محبوبه ی شب می برد از هوش مرا!

 بوی محبوبه شب، بوی جنون پرور عشق

وه، چه جادوست که از هوش برد بوش مرا

 بوی محبوبه ی شب، نغمه ی چنگی است لطیف

 که ز افلاک کند زمزمه در گوش مرا

 بوی محبوبه ی شب همچو شرابی گیراست

مست و شیدا کند این جام پر از نوش مرا

 بوی محبوبه ی شب جلوه ی جادویی اوست

آن که کرده ست به یکباره فراموش مرا



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

هر روز اگر یک بوسه مهمان تو باشم   

عمری به شیرینی غزل خوان تو باشم 

با من اگر پیمان نگه داری به یاری

من تا نفس دارم به پیمان تو باشم 

عشق تو شد فرمانروای هستی من

تا هر چه فرمایی به فرمان تو باشم 

گر در تو حیران مانده ام بر من ببخشای

من دوست می دارم که حیران تو باشم

حیران چشمان تو بودن رستگاری است

بگذار تا حیران چشمان تو باشم



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

به پیش روی من، تا چشم یاری می كند، دریاست !
چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست !
درین ساحل كه من افتاده ام خاموش،
غمم دریا، دلم تنهاست .
وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق ها ست !

خروش موج، با من می كند نجوا،
كه : - « هرل كس دل به دریا زد رهائی یافت !
كه هر كس دل به دریا زد رهائی یافت ... »

مرا آن دل كه بر دریا زنم، نیست !
ز پا این بند خونین بر كنم نیست ،
امید آنكه جان خسته ام را ، 
به آن نادیده ساحل افكنم نیست ! 



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

از دل افروز ترین روز جهان،

خاطره ای با من هست،

به شما ارزانی:



سحری بود و هنوز،

گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود .

گل یاس،

عشق در جان هوا ریخته بود .

من به دیدار سحر می رفتم

نفسم با نفس یاس درآمیخته بود .

***

می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : (( های !

بسرای ای دل شیدا، بسرای .

این دل افروزترین روز جهان را بنگر !

تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای !



آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،

روح درجسم جهان ریخته اند،

شور و شوق تو برانگیخته اند،

تو هم ای مرغك تنها، بسرای !



همه درهای رهائی بسته ست،

تا گشائی به نسیم سخنی، پنجرها را، بسرای !

بسرای ... ))



من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم !

***

در افق، پشت سرا پرده نور

باغ های گل سرخ،

شاخه گسترده به مهر،

غنچه آورده به ناز،

دم به دم از نفس باد سحر؛

غنچه ها می شد باز .



غنچه ها می رسد باز،

باغ های گل سرخ،

باغ های گل سرخ،

یك گل سرخ درشت از دل دریا برخاست !

 


چون گل افشانی لبخند تو،

در لحظه شیرین شكفتن !

خورشید !

چه فروغی به جهان می بخشید !

چه شكوهی ... !

همه عالم به تماشا برخاست !



من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !

***

دو كبوتر در اوج،

بال در بال گذر می كردند .



دو صنوبر در باغ،

سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند .

مرغ دریائی، با جفت خود، از ساحل دور

رو نهادند به دروازه نور ...



چمن خاطر من نیز ز جان مایه عشق،

در سرا پرده دل

غنچه ای می پرورد،

- هدیه ای می آورد -

برگ هایش كم كم باز شدند !

برگ ها باز شدند :

ـ « ... یافتم ! یافتم ! آن نكته كه می خواستمش !

با شكوفائی خورشید و ،

گل افشانی لبخند تو،

آراستمش !

تار و پودش را از خوبی و مهر،

خوشتر از تافته یاس و سحربافته ام :

(( دوستت دارم )) را

من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام !

***

این گل سرخ من است !

دامنی پر كن ازین گل كه دهی هدیه به خلق،

كه بری خانه دشمن !

كه فشانی بر دوست !

راز خوشبختی هر كس به پراكندن اوست !



در دل مردم عالم، به خدا،

نور خواهد پاشید،

روح خواهد بخشید . »



تو هم، ای خوب من ! این نكته به تكرار بگو !

این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،

نه به یك بار و به ده بار، كه صد بار بگو !

« دوستم داری » ؟ را از من بسیار بپرس !

« دوستت دارم » را با من بسیار بگو !



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

لب دریا رسیدم تشنه، بی تاب

ز من بی تاب تر، جان و دل آب

مرا گفت: از تلاطم ها میاسای!

که بد دردی است جان دادن به مرداب



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

سرگشتهای به ساحل دریا، نزدیک یک صدف،

سنگی فتاده دید و گمان برد گوهر است

 گوهر نبود -اگر چه- ولی در نهاد او، 

چیزی نهفته بود، که می‌گفت، 
از سنگ بهتر است!

جان‌مایه ای به روشنی نور، عشق، شعر،
از سنگ می‌دمید!
انگار
دل بود! می‌تپید!
اما چراغ آینه‌اش در غبار بود!
دستی بر او گشود و غبار از رخش زدود،
خود را به او نمود.

آیینه نیز روی خوش آشنا بدید
با صد امید، دیده در او بست 
صد گونه نقش تازه از آن چهره آفرید،
در سینه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد

سنگین دل، از صداقت آیینه یکه خورد!
آیینه را شکست!



ازدرخت شاخه در آفاق ابر

برگ هاي ترد باران ريخته !

بوي لطف بيشه زاران بهشت

با هواي صبحدم آميخته !


نرم و چابك، روح آب

مي كند پرواز همراه نسيم 

نغمه پردازان باران مي زنند

گرم و شيرين هر زمان چنگي به سيم !


سيم هر ساز از ثريا تا زمين 

خيزد از هر پرده آوازي حزين 

هر كه با آواز اين ساز آشنا

مي كند در جويبار جان شنا !

دلرباي آب، شاد و شرمناك

عشقبازي مي كند با جان خاك !

خاك خشك تشنه دريا پرست

زير بازي هاي باران مست مست !

اين رود از هوش و آن آيد به هوش

شاخه دست افشان و ريشه باده نوش !


مي شكافد دانه، مي بالد درخت

مي درخشد غنچه همچون روي بخت!

باغ ها سرشار از لبخند شان

دشت ها سرسبز از پيوندشان 

چشمه و باغ و چمن فرزندشان !


با تب تنهائي جانكاه خويش

زير باران مي سپارم راه خويش 

شرمسار ازمهرباني هاي او

مي روم همراه باران كو به كو 

چيست اين باران كه دلخواه من است ؟

زير چتر او روانم روشن است 

چشم دل وا مي كنم

قصه يك قطره باران را تماشا مي كنم :


در فضا

همچو من در چاه تنهائي رها

مي زند در موج حيرت دست و پا

خود نمي داند كه مي افتد كجا !


در زمين

همزباناني ظريف و نازنين

مي دهند از مهرباني جا به هم

تا بپيوندند چون دريا به هم !


قطره ها چشم انتظاران هم اند

چون به هم پيوست جان ها، بي غم اند 

هر حبابي، ديدهاي در جستجوست

چون رسد هر قطره، گويد: - « دوست! دوست ... !»

مي كنند از عشق هم قالب تهي

اي خوشا با مهر ورزان همرهي !


با تب تنهائي جانكاه خويش

زير باران مي سپارم راه خويش

سيل غم در سينه غوغا مي كند

قطره دل ميل دريا مي كند

قطره تنها كجا، دريا كجا

دور ماندم از رفيقان تا كجا !


همدلي كو ؟ تا شوم همراه او

سر نهم هر جاكه خاطرخواه او !

شايد از اين تيرگي ها بگذريم 

ره به سوي روشنائي ها بريم 

مي روم، شايد كسي پيدا شود

بي تو، كي اين قطره دل، دريا شود؟



نمی خواهم بمیرم ، با که باید گفت ؟ 
کجا باید صدا سر داد ؟ 
                 در زیر کدامین آسمان ، 
                            روی کدامین کوه ؟ 
که در ذرات هستی رَه بَرَد توفان این اندوه 
که از افلاک عالم بگذرد  پژواک این فریاد ! 
کجا باید صدا سر داد ؟ 

فضا خاموش و درگاه قضا دور است 
زمین کر ، آسمان کور است 
نمی خواهم بمیرم ، با که باید گفت ؟ 

اگر زشت و اگر زیبا 
اگر دون و اگر والا 
من این دنیای فانی را 
هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم . 

به دوشم گرچه بار غم توانفرساست 
وجودم گرچه  گردآلود سختی هاست 

نمی خواهم از این جا دست بردارم  ! 
تنم در تار و پود عشق انسانهای خوب نازنین بسته است . 
دلم با صد هزاران رشته ، با این خلق 
                            با این مهر ، با این ماه 
                            با این خاک با این آب ... 
                                                     پیوسته است . 

مراد از زنده ماندن ، امتداد خورد و خوابم نیست 
توان دیدن دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست 
هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست . 

جهان بیمار و رنجور است . 
دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست 
اگر دردی ز جانش برندارم ناجوانمردی است . 

نمی خواهم بمیرم، تا محبت را به انسانها بیاموزم 
بمانم تا عدالت را برافرازم ، بیفروزم 

خرد را ، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم 
به پیش پای فرداهای بهتر گل برافشانم 
چه فردائی ، چه دنیائی ! 
              جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است ... 
   
نمی خواهم بمیرم ، ای خدا  ! 
                             ای آسمان  ! 
                                     ای شب  ! 
نمی خواهم 
             نمی خواهم 
                          نمی خواهم 
                                     مگر زور است ؟



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

گفته بودي كه چرا محو تماشاي مني؟

و آنچنان مات كه يكدم مژه بر هم نزنی

مژه بر هم نزنم تا كه ز دستم نرود

ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدني!!



برچسب:, :: ::  نويسنده : saheledel       

جویبار نغمه می غلتید، گفتی بر حریر 
آبشار شعر، گل می ریخت، نغز و دلپذیر

مخمل مهتاب بود این یا طنین بال قو؟
پرنیان ناز، آواز سراپا حال او

نغمه را با سوز دل، این گونه سازش ها نبود 
در نوای هیچ مرغی «این نوازش ها نبود »

«بانگ نی» می گشت تا دمساز او
شورها می ریخت از شهناز او

در شب تاریک دوران، بی گمان 
چلچراغی بود هر آواز او

برگ گل بود آن چه می افشاند بر ما یا غزل
عاشق سرگشته در کویش «من، از روز ازل »

لطف را آموخته، چون دفتر گل از «صبا»
مرحبا ای آشنا ی حسن خوبان ، مرحبا

این نسیم از کوی جانان بوی جان آورده بود 
«بوی جوی مولیان» را ارمغان آورده بود

تا که می گرداند راه «کاروان» از «دیلمان»
کاروان جان ما می گشت در هفت آسمان

تا نپنداری که عمری گل به دامن بود و بس
«دشمنش گر سنگ خاره او چو آهن » بود و بس

با تو پیوسته ست، اینک، با تو، ای «آه سحر»
نغمه اش را شعله کن در تار و پود خشک و تر

ما به آغوش تو بسپردیم جان پاک او
بعد ازین «ای آتشین لاله» بپوشان خاک او

بعد ازین هر گل که از خاک بنان سر برزند 
شور این شیرین نوا در جان عالم افکند

اهل دل در ماتمش با چشم گریان مانده اند 
جمع «مشتاقان» او اینک ـپریشان » مانده اند

دل به آواز بنان بسپار کز کار جهان 
نیست خوش تر هیچ کار از «یاد یار مهربان »